#حصار_تنهایی_من_پارت_89
با عصبانيت گفتم: داري دروغ ميگي؟ باباي من اهل هر کثافت کاري باشه ديگه دخترشو نمي فروشه ...عين سگ داري دروغ ميگي.
يقمو گرفت و کشيد طرف خودش و گفت: سگ تويي با اون بابات. فهميدي؟ مي خواي باور کن، مي خواي نکن.
يه مردي از بيرون داد مي زد: شعبون... هويي شعبون!
شعبون يقمو ول کرد و داد زد: چه مرگته؟ مگه از طويله آزادت کردن اينجوري داد ميزني؟ اينجام.
سرم پايين بود گريه مي کردم که گفت: اِ...بهوش اومد؟!
- پس نه بيهوشه... مگه کوري که مي پرسي؟
به چار چوب در تکيه داد. نگاش کردم. بدتر از من لاغر مُردني بود! با سيبل لوتی و يه زنجير هم دور انگشتش مي چرخوند. همه دندوناش بدون استثناء سياه و کرم خورده بود...
با لبخند گفت: عجب سگ جوني ها! دو روز اينجا افتاده بود دست وپا هم نمي زد، گفتم بايد سنگ قبرشم حاضر کنيم... خانم چرا گريه مي کنن؟ نکنه زديش شعبون؟!»
بلند شد و گفت: مگه کرمم زدن داره؟! اين به فوت من بنده... خانم فکر مي کنن من بهش دروغ مي گم که باباش به خاطر چهار ميليون فروختتش.
با خنده گفت: خب روشنش مي کردي!»
- روشنش کردم. حالام بريم نهار.
خواستن برن که با بغض گفتم: دستام...باز نمي کني؟
- آره شعبون از تو اين کارا بعيده ...چرا دست طفل معصومي بستي؟ خب گناه داره !
romangram.com | @romangram_com