#حصار_تنهایی_من_پارت_59


مامانمو بوسيدم و ازش خداحافظي کردم.

از هم که جدا شديم گوشيم زنگ خورد. من نمي دونم اگه نسترن يه روز به من زنگ نزنه مريض ميشه؟گوشیمو از تو کيفم برداشتم. با تعجب به صفحه موبايلم نگاه کردم. هومن بود جواب ندادم. چند بار ديگه زنگ زد. با عصبانيت گفتم:چيه؟ چي ميخواي؟

- چه خبرته آيناز چرا داد ميزني؟

با بغض گفتم: چرا داد ميزنم يعني نميدوني؟

- پس خبر داري؟

- اره خبر دارم ..خيلي وقته خبر دارم بازيچه دستتم ؟

- دلخوري؟

گريم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم نبايد ضعفي از خودم نشون ميدادم. آب دهنمو قورت دادم تا بغضم بره پايين. يه نفس عميق کشيدم تا گريم نياد: آره دلخورم ..چون دلمو عين شيشه خرد کردي»

- من فقط زنگ زدم بگم حلالم کني نمي خواستم زندگيمو با نفرين شروع کنم... و بگم.متاسفم .

- همين؟ متاسفي؟ ...پس اون حرفاي عاشقونه چي شد؟ ...آني بدون تومي ميرم .آني تو همه زندگيمي ،کسي رو جز تو،تو قلبم راه نميدم همش کشک؟! هشت ماه من وسرکار گذاشتي که الان بگي متاسفي؟ مگه من زنگ تفريحت بودم ؟

- خب اگه تو هم جاي من بودي همين کارو مي کردي

اعصابم خرد شده بود با داد گفتم: فکر کردي همه عين خودتن که امروز رفيقن وفردا ميشن نارفيق؟ من اگه با يکي دست رفاقت دادم تا آخرش پاي همه چيش وايميسم نه عين تو...

بغضم شکست... گوشيمو قطع کردم. روي صندلي پارک نشستم و زار زار گريه کردم. بخاطر خودم و بدبختيام... همين جور که گريه مي کردم حس کردم يکي کنارم نشست.

romangram.com | @romangram_com