#حصار_تنهایی_من_پارت_185
ليلا به مهسا و يسنا نگاه کرد و گفت: دستان پر توان گجت برس به داد اين ناتوان!
مهسا بلند شد و با سنجاق سرش درو باز کرد و گفت: زود بريد.
نجوا و سپيده رفتن بيرون. نگار هم از پنجره کشيک مي داد که هروقت رفتن تو خبر بده...
ليلاگفت: هنوز نرفتن؟
نگار: نه...فعلا دم در وايسادن دارن حرف ميزنن.
ليلا: اي بابا..اگه من بودم تا حالا تاريخ عقدم مشخص کرده بودم.
مهناز: آخه همه مثل تو تو دلبرو نيستن که؟
نگار: بريد..بريد..رفتن تو.
خواستيم بريم که مهنازگفت: آيناز..قول بده فرار نمي کني؟
گفتم: ديگه انقدر نامرد نيستم!
ليلا: ميشه حرفاي لوتي تونو بذاريد براي بعد؟
ليلا همين جور دستامو مي کشيد و با خودش مي برد. مهناز دنبالمون اومد و گفت: زياد حرف نزن باشه؟ زودم برگرديد.
ليلا: چشم خان باجي!
romangram.com | @romangram_com