#حصار_تنهایی_من_پارت_180
صورتمو معصوم تر کردم و گفتم: مي ذاري زنگ بزنم؟
چشاش سه تا شد و گفت: زنگ بزني؟ روز اول منوچهر چي بهت گفت؟
- از کجا مي خواد بدونه من زنگ زدم؟
- از کجا؟ آيناز تو آلزايمر داري؟ مگه روز اولي که اومدي نگفتم منوچهر هر جا که ما رو مي فرسته برام بپا ميذاره؟ پشت سرتو نگاه کن تا بهت بگم.
نگاه کردم و گفتم: خب؟
- خب به جمالت... اين دوتا که دارن پشت سرمون ميان ...اصغر و اکبرن. داداشن. نوچه و مواد فروش منوچهرن. فکر کردي منو چهر ما رو به امون خدا ول مي کنه و ميره؟
- پس من چي کار کنم؟ بايد زنگ بزنم.
- به کي؟
- به دوستم.
- به مامانت زنگ نمي زني مي خواي به دوستت زنگ بزني؟
- مامانم فوت کرده.
- معذرت ميخوام نمي دونستم.
پوفي کرد و گفت: بذار با بچه ها حرف بزنم، ببينم چيکار مي تونيم برات بکنيم.
romangram.com | @romangram_com