#حصار_تنهایی_من_پارت_161


يسنا به ليلا اشاره کرد و گفت: تو اينو آدم حساب مي کني؟

با فک منقبض شده و تن صداي بلند گفتم: اين مفنگي شرف داره به تو دله دزد ...حداقل طرفشو ميشانسه و يه آدم بدبختو بدبخت تر نمي کنه ...خوبه مي دونيد باباش اين بلا رو سرش آورده و بازم اينجوري باهاش حرف مي زنيد ... آدما چه شکلين عين شما دوتا؟ پس بقيه حيوونن.

انگشت اشارمو با تهديد تکون دادم و گفتم: اگه بار ديگه، فقط يه بار ديگه، همچين رفتاري باهاش داشته باشيد، به خداوندي خدا قسم ... زبونتونو از تو حلقومتون مي کشم بيرون. فهميدين؟!

چشماي سه تاشون به جز ليلا از تعجب شيش تا شده بود. ليلا هم از روي رضايت بهم لبخند زد. از عصبانيت داشتم نفس نفس مي زدم. برگشتم که برم ديدم مهناز و سپيده و نجوا توي چهار چوب در ايستادن و بدتر از اين سه تا با دهن باز نگام مي کنن. مهناز خودشو جمع کرد و گفت: بهت نمي خورد زبون داشته باشي؟

گفتم: نداشتم ...نمي خواستمم داشته باشم ...چون فکر مي کردم با هم خواهريم يا حداقلش دوست باشيم ....فکر نمي کردم اينجا همديگه رو به چشم دشمن مي بينين که چشم ديدن هميدگه رو ندارين ...اون از رفتار نگار با تو، اين از رفتار اين دوتا با من....و بدتر از همه، رفتاري که با ليلا دارين ..گناه اين بد بخت چيه که اينجوري باهاش رفتار مي کنيد؟ مگه خودش خواست اينجوري بشه؟

با سرعت از کنارشون رد شدم و رفتم طرف دستشويي. شير روشورو باز کردم. چندبار آب به صورتم زدم. ليلا اومد توي چار چوب در وايساد. با خوشحالي بغلم کرد و گفت: خراب اين معرفتتم همشيره... خيلي حال دادي. قيافه هاشون شده بود عين علامت تعجب... ولي عجب زبوني داري!

دماغشو کشيدم و با خنده گفتم: انقدر تعريف نکن ظرفيت ندارم ... همه زبون دارن ولي بايد درست ازش استفاده کنن. نه مثل اينا که فقط بلدند آدمو تحقير کنن و نيش و کنايه بزنن.

بعد از نهار رفتن بيرون وشب برگشتن.

شب همه تو لاک خودشون بودن. نه کسي دعوا کرد نه حرفي زديم. حتي احساس کردم دارن به زور نفس مي کشن تا خدايي نکرده کسي صداي نفسشونم نشنوه. منوچهر و زبيده از اين همه سکوت در حال سکته بودن.

***

چهار روز ديگه خونه نشينم کردن و هيچ کاري دستم ندادن.

بعد از چهارروز، زبيده به ليلا گفت: اين گربه هم با خودت ببر و ريزه کاريا رو نشونش بده مي خوام ببينم جَنَم کار کردنو داره؟

ليلا با ذوق گفت: چشم خانم چشم!

romangram.com | @romangram_com