#حصار_تنهایی_من_پارت_156
با هم سوار ماشين شديم. زبيده ماشينو روشن و کرد و راه افتاديم ...
زبيده گفت: خب چي شد؟
منوچهر: هيچي فروختشون .
پاکتو گذاشت رو داشبورد جلوي زبيده: اينم پولش...ديدي گفتم برامون نون در مياره؟
زبيده: بابا خفه شو حالمونو به هم زدي... حالا انگار اين اولين نفره که تونسته همچين کاري رو بکنه...شاهکار که نکرده؟
بدبخت منوچهر تا وقتي رسيديم نفسشم درنيومد.ساعت يازده رسيديم خونه. هيچ کس نبود. حتي پشه هم پر نمي زد. خواستم برم تو اتاق که زبيده گفت:
- لباسا تو عوض کن بيا براي نهار يه چيزي درست کن.
با گفتن باشه رفتم تو اتاق. اينم انگار مزه ی غذاي اون روز هنوز زير دندوناش مونده که به من مي گه نهار درست کن. بعد از اينکه نهارو درست کردم، براي سالاد کلم خورد مي کردم که ديدم مهسا و يسنا يواشکي و با دو رفتن تو اتاق. منو که ديدن فقط با سر سلام کردن. زبيده از اتاقش اومد بيرون،گفت:کي بود؟
من از همه جا بي خبر گفتم: مهسا و يسنا.
با عصبانيت رفت سمت در و بازش کرد و با صداي بلندي گفت: چيو داشتين قايم مي کردين؟
مهسا: هيچي خانم!
زبيده: دروغ نگو..بريد اون ور ببينم؟
چاقو رو روي ميز گذاشتم و رفتم دم اتاق ايستادم. بهشون نگاه کردم. از ترس رنگ صورتشون پريده بود و به زبيده نگاه مي کردن. داشت توي کمدا مي گشت. هر چي لباس بود ريخت بيرون. توي کمد اونا چيزي پيدا نکرد. رفت سراغ کمد نگار. درشو که باز کرد يه جعبه سفيد درآورد.
romangram.com | @romangram_com