#حصار_تنهایی_من_پارت_154


داد زد: مي خواي بگم بستني توت فرنگي برات بيارن؟ البته با مخلوط شکلات!

بلند خنديد.

زهر مار ! اي حناق بگيري !منو باش با چه ترس و لرزي اومدم. فکر کردم الان همه مامورا آماده باشن تا منو بگيرن. فکر نمي کردم گير همچين دلقکي ميفتم! ده دقيقه بعد، دختره با کيف من برگشت. رفت پيش کبيري.

برگشتم و نگاشون مي کردم. کولمو بهش داد و خودش رفت.

دختره که رفت، کيفو بالا گرفت و گفت: اگه پولو مي خواي، بيا.

با حرص بلند شدم و رفتم پيشش.

يه پاکت سفيد جلوم گرفت و گفت: ببين اين پولا ارزشي نداره که تو بخواي بخاطرش انقدر حرص بخوري!

دستمو دراز کردم که ورش دارم، پاکتو کشيد و گفت: راستي اسمم پرهامه ...پرهام کبيري.

با حرص گفتم: به من چه؟!

خواستم پاکتو بردارم، دوباره کشيد و گفت: فاميليت چيه؟

- به تو چه؟ مگه تو مفتشي که مي پرسي؟

- نه بخاطر اطلاعات عموميم بود ...اگه نگي پاکتو بهت نمي دما ؟

با خنده گفت: البته اگه دوست نداري، بهت بگم گربه!

romangram.com | @romangram_com