#حصار_تنهایی_من_پارت_139
خلاصه ليلا بزرگ و بزرگ شد اما تنها بزرگ شد، ليلا وقتي کلاس اول راهنمايي بوده مدير مدرسه پاکتي بهشون مي ده و مي گه جلسه اولياء و مربيانه. به پدر و مادراتون بگين بيان... ليلا هميشه مادرشو مي برد، چون خجالت مي کشيد باباشو ببره... وقتي مي رسه خونه، شدکه مي شه... مي بينه هم مادرش هم پدرش پاي منقل نشستن و دارن مي کشن.
با گريه ادامه داد: ليلا دلش مي خواست بميره... دلش مي خواست به همه دنيا بگه پدر و مادرش مردن... کيفشو مي ندازه زمين و فرار مي کنه. تا جایي که جون تو پاهاش داره... فرار مي کنه نمي دونست مي خواد کجا بره. فقط مي خواست بره. حتي به مردنشم راضي بود. زمين و زمانو نفرين مي کرد به بخت ِبدش.
اشکاي ليلا رو با دستام پاک کردم و گفتم: گريه نکن. زندگي منم بهتر از تو نبوده ...ديگه نمي خواد ادامه بدي.
ليلا: نه بذار بگم... وقتي يک بود يکي نبود قصه رو شروع مي کني، بايد تا غير از خدا هيچ کس نبودو بري ... تو محلشون شده بود انگشت نماي همه... سرافکنده و شرمنده شده بود... زناي همسايشون با ترحم بهش نگاه مي کردن. به بهونه خيرات براي امواتشون براي ليلا شام يا نهار مياوردن... براي ثواب، لباساي دختراشونو براي ليلا مي آوردن.
توي مدرسه بعضي از دخترا تو گوش هم پچ پچ مي کردن که ليلا پدر و مادرش معتاده. پول خريدن غذا هم ندارن... مدير مدرسه هم سنگ تموم مي ذاشت و هرچند ماه يک بار ليلا رو مي کشوند به دفتر که از طرف خيرين بهش پول بده. ليلا هم با خجالت پولو ميذاشت تو جيبش و وارد کلاس مي شد... ديگه خسته شده بود... درس و مشقو ول مي کنه مي ره دنبال کار... هر کاري گيرش ميومد نه نمي گفت... چاره اي نداشت. بايد پول مواد مامان و باباشو جور مي کرد... خرج خونه هم بود.
يه روز ليلا مي ره خونه مي بينه باباش نشئه نشئه ست که بلند بلند مي خنده. ترسيده بود ... باباش تا ليلا رو مي بينه مي گه: بيا اينجا... اما اون محل باباش نميذاره و ميره تو خونه. باباش با سيخ داغ مياد جلوش واي ميسته و ميگه بايد مواد بکشي... باباشو هل مي ده و مي گه برو گم شو آشغال! اما باباش بلند مي شه، اونو مي کشه مي بره پاي منقل، مجبورش مي کنه بکشه... ليلا نکشید اما باباش سيخ داغو گذاشت رو کمرش ...ليلا جيغ کشيد؛ باباش گفت اگه نکشي بازم ميذارم. ليلا با گريه و درد مي کشه ...باباشم فقط مي خنديد. ديوونه شده بود. همون يه بار بس بود تا بفهمه معتاد شده. روزاي بعد بدن درد و سر درد داشت. کشيدن هاي ليلا هم شروع شد و شد معتاد... قصه ما به سر رسيد، کلاغه به خونش نرسيد.
گفتم:پس چه جوري اومدي اينجا؟
اشکاشو پاک کرد و با خنده گفت: مثل اينکه سوالاي تو تمومي نداره ...خوب من موادامو از منوچهر مي خريدم. وقتي پدر و مادرم مردن، صاحب خونمون انداختم بيرون. جاي خواب نداشتم. زبيده گفت اگه مواداشو براش بفروشم، جاي خواب هم بهم ميده. ديگه چي مي خواستم؟
- مامان و بابات چه جوري مردن؟
- فکر کنم تو از اون دخترايي بودي که سر کلاس خيلي مي پرسيدن نه؟
فقط خنديدم.
گفت: بابام اووردوز شده بود تو يه خرابه از بس مواد کشيده بود، مرد. مامانم شب می خواسته از خيابون رد بشه يه ماشين مي زنه آش و لاشش مي کنه... حتي نتونستم ديه بگيرم. چون پزشک قانوني تاييد کرده بود مادرم بخاطر مصرف زياد تعادل نداشته...
گفتم: ليلا؟
romangram.com | @romangram_com