#حصار_تنهایی_من_پارت_137


- چه کاري؟

به ميزي که روبه روي مبل بود اشاره کرد و گفت: کنار اون ميز بشين تا بهت بگم.

کنار ميز نشستم. ليلا به اتاق منوچهر و زبيده رفت.

چند دقيقه بعد با چند تا پلاستيک برگشت، گذاشت روي زمين.

خودشم نشست و گفت: خوب شروع مي کنيم؛ ببين اين پودرا رو با اين قاشق مي ريزي تو اين بسته ها. اوکي؟

با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: اينا چين؟

- نخودي کيشميشن... خوب موادن ديگه؟ سوال داره؟... آخ ببخشيد! يادم نبود تا حالا اين چيزا رو نديدي!

خوب پس بذار بهت معرفي کنم. اين آقاي مهندس هرويئنه... اين خانم دکتر شيشه ست ...اين دانشجو ترياک و...

انگشت اشارشو به سمت پايين گرفت و گفت: افتاد؟ يا بندازمش؟

با چشماي گشاد شده به موادا نگاه کردم و گفتم: اينا رو از کجا آوردين؟ کي مي خواد اينا رو بفروشه؟ اگه گير افتادين چي؟ مي دوني اگه پليس بفهمه اعدام تو شاختونه؟ کار من فقط همينه که موادا رو بسته بندي کنم؟

- قربون اون فک منار جونبونت که همين جوري براي خودش تکون مي خوره! يکي يکي... اول اينکه اينا رو منوچهر مي خره. از کجا؟ به ما دخلي نداره! اينا رو همه مون مي فروشيم، به جز مهسا و يسنا که کارشون دزديه ... تا حالا که گير نيفتاديم، از اين به بعدشم خدا کريمه... کار تو فقط همين نيست. اين براي شروعه که موادا رو ياد بگيري که وقتي خواستي بفروشي چپکي نفروشي. دوشيزه اگه سوال ديگه اي ندارن مي تونن کارو شروع کنن!

ليلا يکي از پلاستيک ها رو گذاشت جلوي من.

گفتم: چيکارش کنم؟

romangram.com | @romangram_com