#حصار_تنهایی_من_پارت_135


- مثبت!

- باهم رفتيم سمت آشپزخونه. هيچ کس تو خونه نبود.

گفتم:اينا کجا رفتن؟

از تو يخچال پنير و مربا درآورد گذاشت رو ميز و گفت: رفتن دنبال رزق و روزيشون!

- کجا؟

- تو جيباي مردم!

با تعجب گفتم: ها؟

- هامبر... بشين تا برات چاي بريزم.

نشستم. دو تا چايي آورد. يکيشو گذاشت جلوي من.خودشم کنارم نشست و گفت:

- چرا نيگاشون مي کني؟ بخور ديگه؟

بهش نگاه کردم و گفتم: پول اينا با فروش مواد و دزديه؟

همين جور که لقمه مي گرفت، گفت:

- پس نه از پول ماهيانه که بابامون برامون مي فرسته.

romangram.com | @romangram_com