#حصار_تنهایی_من_پارت_128
ليلا: حالا تو واسه من اقتصاددان نشو! بذار توضيح بدم ... داشتم مي گفتم؛ دوت ا کار بيشتر نيست يا عين من و اون(نگار) چُلمنگ معتاد ميشي و با اين دو تا(سپيده ونجوا) خنگول ميري مواد مي فروشي يا نه با اين دو تا (مهسا و يسنا) اختاپوس ميري دزدي. البته مهناز کارش جداست. يه نموره توضيح دادنش مشکله... الان خوب تونستي بيزينس ما رو بفهمي؟
- يه ذره شو نفهميدم...
نگار: اي بابا ... اين چرا اينقدر هالوئه؟!
مهناز: مودب باش! درست صحبت کن!
نگار: اوهُ... حالا مثلا اگه درست حرف نزنيم چي ميشه؟
مهناز با عصبانيت نگاش کرد و چيزي بهش نگفت.
مهسا با خنده گفت: کم کم راش مي ندازيم... فقط يه استارت مي خواد.
ليلا: ببين عزيرم؟ هر جاشو نفهميدي بگو تا برات قشنگ توضيح بدم. من اينجام تا اندوخته هامو در اختيار ديگران قرار بدم.
مهناز با خنده زد به شونه ی ليلا و گفت:
- تو وقتي جو مي گیردت، ديگه کسي نمي تونه جلوتو بگيره ها؟!
گفتم: اين که کار من اينجا چيه رو نفهميدم.
ليلا: آها ...اينجا ديگه بايد عرضه ی خودتو نشون بدي که تو چه کاري واردي. يا مواد فروشي يا دلَه دزدي. منوچهر و زبيده امتحانت مي کنن، هر کدومش که قبول شدي مي فرستنت دنبال اون کار. اگه قبول نشدي...
ساکت موند و چيزي نگفت. سرمو تکون دادم و گفتم: قبول نشدي چي؟
romangram.com | @romangram_com