#حصار_تنهایی_من_پارت_116
صداي يه زني از سمت چپم اومد که گفت: چته منوچ؟ خونه رو گذاشتي رو سرت؟
سرمو چرخوندم. ديدم يه زن قد بلند و چهار شونه و چاق، يه حوله رو سرش انداخته بود.
تا چشش افتاد به من، گفت: تو کي هستي ديگه!؟ اينجا چيکار مي کني؟!
منوچهر با يه لقمه نون از آشپزخونه د راومد و گفت: سلام بر نازي خودم! صبح عالي بخير! حموم خوش گذشت؟
زبيده همينجور که مي رفت سمت آشپزخونه، گفت: بدون تو صفا نداشت... اين دختره رو تو آوردي؟
منو چهر به من نگاه کرد و گفت: تو چرا هنوز اونجا وايسادي؟
به يکي از مبلاي نزديک خودش اشاره کرد و گفت: بيا اينجا بشين...
دختره خواست بره تو اتاق که زبيده صداش زد: مهناز! بيا يه استکان چاي برام بريز.
پس اسم اين خوشگل خانم مهنازه.
مهناز چايي رو جلو زبيده گذاشت و رفت به اتاق.
منو چهر گفت: آوردم واسمون نون دربياره.
زبيده نشسته بود روي صندلي و چاي مي خورد.
گفت: خاک تو سر تو بکنن که اين مي خواد برات نون دربياره... چرا سر و وضعش اينجوريه؟
romangram.com | @romangram_com