#حصار_تنهایی_من_پارت_114


منوچهر: من چه مي دونستم چي بايد براش بخرم... اين اولين بارمه که دارم براي يکي خريد مي کنم.

زيور: مثل اين مي مونه که بري براي کرم ابريشم خورجين خربياري! حالا از کجا خريدي؟ تو که نصف شب رفتي؟

- اينو براي زبيده گرفته بودم. بهش ندادم چون مي دونستم ...به سليقه اون نيست آوردمش براي اين...

- حرفت يکي نيستا ... اول که گفتي تا حالا براي کسي خريد نکردي... حالا هم که ميگي براي زبیده خريدي... تو عقل و شعورت نرسيد زن بشکه ا ي تو کجا اين ني قليون کجا؟!

دوباره خنديدم که منوچهر گفت: به اين دختره چي دادي؟

- تو که عين زلزله رو سرمون خراب شدي... کي وقت کردم چيزي بهش بدم؟

منوچهر به من اشاره کرد و گفت: خيلی خب راه بيفت بريم.

خواستيم بريم که زيور گفت: صبر کنيد ... يه دقه صبر کنيد.

سريع رفت تو خونه وبا يه پلاستيک برگشت.

کنارحوض وايساد به من گفت: آيناز يه لحظه بيا.

پلاستيکو داد دستم و گفت: اين چادر و سجاده است. اونجا هم گيرت نمياد.

ازش گرفتم و گفتم: ممنون.

منوچهر گفت: چي بهش دادي؟

romangram.com | @romangram_com