#حصار_تنهایی_من_پارت_106


- نمي دونم...

- من چادر دارم ولي مهرشو ديگه شرمندم.

- نميشه بري از همسايه تون بگيري؟

- چي؟!! از همسايه بگيرم؟ نمي گن تا حالا کجا بودي که الان يادت افتاده نماز بخوني؟

خنديدم و گفتم: خوب بهشون بگو توبه نصوح کردم. ميخوام راه بندگي خدا رو در پيش بگيرم!

- توبه گرگ مرگه. من اونقدر گناه کردم که اگه بخوان منو ببرن جهنم ،جهنم منو راه نميده ...حالا با چيز ديگه کارت راه نميفته؟

- چرا...سنگ صاف.

- خوب خدا رو شکر چيزي که تو خونه ما زياده سنگ و کلوخ. برو از تو باغچه هر چي سنگ صاف پيدا کردي براي خودت بردار.

با لبخند گفتم «يه دونه بسه!» رفتم تو حياط وضو گرفتم. به خونه يه نگاهي انداختم. خونه هاي قديمي تهران که با آجر ساخته بودن. يه حوض وسط حياط و يه باغچه نسبتا بزرگ هم چپ و راست خونه بود. داشتم دنبال سنگ مي گشتم که صدام زد: آهاي گربه خانم! بيا بالا پيدا کردم بيا.

از دستش کفري شده بودم ... يه پوفي از روي حرص کردم و رفتم به همون اتاقي که صدام زد. ديدم پاي يه صندوقچه قديمي نشسته.

تا منو ديد گفت: بيا اينجا بشين.

کنارش نشستم. يه بقچه از صندوق درآورد روي پاش گذاشت و بازش کرد. گفت:

- اين کادويي شب عروسيم بود. مادر شوهر خدا بيامرزم بهم داد. حتي يه بار هم ازش استفاده نکردم . بگيرش.

romangram.com | @romangram_com