#حصار_تنهایی_من_پارت_102


- هــــــو... چه خبرته؟ مگه اين چقدر مي خواد بخوره که اين قدر آه و ناله مي کني؟ فکر کردي خبر ندارم از جاي ديگه هم پول در مياري؟

سرشو بالا آورد. بهش نگاه کردم. دريغ از يک اشک. با تعجب گفت: منظور؟

- منظورو رسوندم ...اين فقط دوشب مهمونته. پس فردا ميام مي برمش.

- يعني تو اين دوشب نمي خواد بخوره .

تا الان ساکت بودم و چيزي نگفتم.

به خانمه که نمي دونم اسمش چي بود نگاه کردم و گفتم: خانم اگه فکر مي کني با دو لقمه بيشتر، شب بچه هات سرشونو با شکم گرسنه زمين ميذارن، من اون دو لقمه رو نمي خورم ...کسي با دو روز غذا نخوردن نمرده.

با چشاي گشاد و تعجب دستشو چپ و راست کرد و گفت: به به! گل بود به سبزه نيز آراسته گشت ، خودش کم بود زبونشم بهش اضافه شد، نگفته بودي خانم زبون دارن!! نگه داريش دردسر داره. حتي يه شب!

بلند شد و گفت: وقتي رفتين درو پشت سرت ببند.

منوچهر با عصبانيت نگام کرد و گفت: نمي توني دو دقيقه جلوي زبونتو بگيري؟

داشت مي رفت سمت يکي از اتاقا که منوچهر جلوشو گرفت و گفت: دردت چيه؟

- دردم دو تاست ...اول اينکه من اين دو روزو بايد بست بشينم تو خونه و مراقب دوشيزه خانم باشم که يه وقت فکر فرار به سرش نزنه و توي اين دو روز من از نون خوردن ميوفتم... درد دومم که زياد مهم نيست زبون خانومه.

منوچهر پوفي کردو از تو جيبش دوتا تراول صد تومني درآورد و جلوش گرفت و گفت:

- به خدا اگه مجبور نبودم منت تو رو نمي کشیدم.

romangram.com | @romangram_com