#حجاب_من_پارت_63


یهو قلبم یه جوری شد

خدای من چه بلایی سر این دختر اومده ؟ چرا رنگش اینقدر پریده ؟ چرا اینقدر غمگینه؟

متعجب داشتم نگاهش میکردم

فکر کنم خیلی بهش خیره شدم که معذب شد و سرشو انداخت پایین

دیگه نتونستم طاقت بیارم شروع کردم به حرف زدن. هرچیزی که میخواستم بگمو بدون برنامه ریزی قبلی به زبون آوردم چون از اون قدم زدن و فکر کردن هیچی عایدم نشده بود و یا اگرم شده بود الان اصلا تمرکز نداشتم

_ زینب خانم شما چتون شده؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟ چشماتون چرا اینقدرغمگینن؟ چرا همیشه حس میکنم یه غمه بزرگ پشت خنده هاتون پنهانه؟ اون چیه که شما سعی دارین پنهانش کنین؟ چرا اونروز تو بارون قدم میزدین که آخرش منجر به اون حال وحشتناکتون بشه؟ دلیل حال اونروزتون چی بود؟ اصلا...اصلا عرفان کیه؟ عرفان کیه که قبل از بیهوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟

کاملا معلوم بود تو شُکه

با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد

خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم

منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش

بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین

یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد

زینب_ چرا این سوالارو میپرسین؟

_ خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم

romangram.com | @romangram_com