#حجاب_من_پارت_30


سه نفری داشتیم یواشکی میرفتیم سمت اتاق هر کدوم هم به یه طرف نگاه میکردیم که خانم تقوی نبینتمون

همچین یواش رو نُک پاهامون راه میرفتیم که هرکس میدید فکر میکرد اومدیم دزدی

رسیدیم به اتاق یه نفس راحت کشیدیم ولی هنوز نفسمونو بیرون نداده بودیم که یه صدایی باعث شد سکته ی خفیفو بزنیم

خانم تقوی_ خانما تا حالا کجا تشریف داشتن؟

یه نگاه به هم کردیم و آب دهانمونو قورت دادیم

آروم و با ترس برگشتیم

خانم تقوی با قیافه ی عصبانی رو برومون وایساده بود

زمزمه کردم _ الان میخورتمون

سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش

تقوی_ حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟ مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست حرف های من، باید یه جور دیگه باهاتون رفتار کنم. کم تو بیمارستان آتیش میسوزونید این دیر کردن هم بهش اضافه شد

_ خانم تقوی این اولین باری بود که ما دیر کردیم بعدش هم فردا روزه اخریه که ما میایم بیمارستان شما ببخشید

اخماش باز شد_ واقعا فردا روز آخره؟

آه کشیدم _ بله

طاها_ اینجا چه خبره؟

romangram.com | @romangram_com