#حجاب_من_پارت_28


قاب عکسیو که رو کمدم بود برداشتم

من، مامان، بابا، مامان بزرگم و عرفان تو عکس بودیم

رو عکسش دست کشیدم

_ یادت باشه این اشکا برای تو دارن میریزن دارن دلتنگیمو برات میگن اما تو نمیبینیشون

ساعت 2 شده بود

رفتم صورتمو شستم و گرفتم خوابیدم

مامان_ زینب

یهو از خواب پریدم

مامان_ مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟

به ساعت نگاه کردم

_ وای خواب موندم

مامان_ واقعا که بدو سارا اینا سر کوچه منتظرن

_باشه باشه

سریع لباسمو پوشیدم بدون اینکه صبحانه و قرصمو بخورم از اتاق اومدم بیرون

romangram.com | @romangram_com