#هستی_من_باش_پارت_98


درِ اتاقِ سامان باز شد و سامان اومد بیرون. یه نگاه به سرش انداختم. چسب روی سرش نبود.

ـ سامان هستی تا الان کجا بوده؟

سامان خیلی راحت گفت:

ـ به تو چه؟

شارل که انگار بهش بر خورده بود گفت:

ـ ببخشیدا، ولی من باید از همه ی کارای شما سر در بیارم. مگه یادتون نیست پدرم چی گفت؟

سامان:

ـ من خوب یادم هست بابات چی گفت، ولی این کارا ربطی به کار نداره. در واقع الان تو داری فضولی می کنی.

شارل دیگه چیزی نگفت. منم داشتم می رفتم سمت اتاقم که یه دفعه سامان گقت:

ـ هستی جان یه لحظه بیا کارت دارم.

اوه اوه تازه یادم افتاد داشتم چه گندی می زدم. خوب شد سامان صدام کرد وگرنه می رفتم سمت اتاقم. هر دو رفتیم تو اتاقِ سامان و سامان درِ اتاقش رو بست. رفتم روی مبل نشستم و گفتم:

ـ حالا چی کار کنم؟ لباسام رو نیاوردم این اتاق.

ـ کار خاصی نمی تونی بکنی. باید تو اتاق منتظر بمونی تا بره بخوابه بعد بری لباسات رو برداری.

ـ ولی من الان می خوام فیلمم رو ببینم.


romangram.com | @romangram_com