#هستی_من_باش_پارت_89
گوشی رو قطع کردم. صدای یه مرد اومد که گفت:
ـ بهتره بیاین بیرون. راه فراری ندارین.
هر دو داشتیم از گوشه ی دیوار نگاشون می کردیم. داشتن همین طور نزدیک می شدن. پنج دقیقه گذشته بود، ولی از مایکل خبری نبود.
ـ سـامـان مایکل اگه نیاد چی می شه؟
ـ می میریم.
اشکم در اومد. من نمی خواستم بمیرم. من زندگی رو دوست داشتم. بودن در کنارِ سامان رو دوست داشتم، ولی سامان از من خوشش نمی یاد. اگه خوشش نمی یاد پس چرا اومد دنبالم؟ یه نگاه به پشت دیوار انداختم. سربازا همین طور داشتن نزدیک تر می شدن. دوباره اشکام جاری شد.
ـ حالا چرا گریه می کنی؟
ـ ....
ـ با توئم چرا گریه می کنی؟ به خاطرِ این که داری می میری؟ ببین بیا یه کاری کنیم؟
من که فکر کردم راه حلی به ذهنش رسیده زود گفتم:
ـ چی؟
ـ ببین تو میای جلوی من می ایستی منم پشت سرت. بعد می ریم سمت در. فقط باید یه کاری کنی هر چقدر تیر خوردی نیفتی تا به من تیر نخوره. بعد که تو مردی آبرومند می ری اون دنیا به همه می گی من سپرِ جون سامان شدم.
ـ خیلی ازت بدم می یاد سامان....
و دوباره گریه کردم. با صدای تیری که اومد زود چشمام و بستم. سامان دستم و گرفت و با خودش کشید. منم چشم بسته دنبالش راه افتاده بودم. وقتی چشمام و باز کردم از در اومدم بیرون.
ـ وایــی اومدیم بیرون.
romangram.com | @romangram_com