#هستی_من_باش_پارت_85
نذاشت حرفم و ادامه بدم گفت:
ـ یه دقیقه دندون به جیگر بگیر بهت می گم. آره دیگه گفت که من حامله ام. اونم تازه فقط به سامان نگفته بود که، یه شب توی مهمونیی که سامان تو خونه اش گرفته بود جلوی جمع به سامان گفت داری پدر می شی....
ـ سامان چی کار کرد؟
ـ دارم می گم دیگه. کلی داد و بیداد کرد، ولی دخترِ می گفت بچه ی تو هستش. تا این که سامان بردش یه آزمایش دی ان ای ازش گرفت دید بچه مال کسِ دیگه ای هستش. البته بچه ام سامان به من گفته بود که من هیچ وقت بهش دست نزدم....
ـ خب بقیه اش رو بگو.
ـ دارم می گم دیگه. آره از اون موقع سامان دیگه دورِ مارشالا و همه ی دوستاش رو خط کشید. دیگه هم برای خودش دوست دختر نگرفت.
ـ البته هما جون فکر کنم سامان قبل از مارشالا چند تا دیگه هم داشته نه؟
ـ آره بابا یه عالمه داشته. رنگ به رنگ. مدل به مدل. همه جورِ داشته، ولی بعد از این اتفاقات دیگه دورِ هر چی دوست دختر رو خط کشیده.
ـ هما جون سامان چند سالشه؟
ـ بیست و پنج سالشه.
ـ جدی؟ یعنی فقط یه سال از من بزرگ تر هست؟
ـ آره دیگه. من خودم از بیست سالگی که اومدم آمریکا می شناسمش. البته سامان از هیجده سالگی آمریکاست. حالا من نمی دونم تو اون دو سالی که من نبودم چه اتفاقاتی افتاده که هر وقت از سامان می پرسم از زیرِ سوال در می ره.
ـ مگه حتما باید تو اون دو سال اتفاقی افتاده باشه؟
ـ افتاده عزیزم، چون اون موقع که من اومدم پیشش وضعیت روحیِ مناسبی نداشت. من اول فکر کردم پسرِ خل و چل هست، ولی بعدا که حالش خوب شد دیدم نــــه پسرِ سالم هست.
با صدای گریه ی شایان هما دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده و رفت سراغِ شایان. منم رفتم تو فکر. پس بگو چرا سامان تو عروسی به هر کی که می گفت که من زنشم همه شوکه می شدن. عجب چیزی بوده این پسر. ناقلا.
romangram.com | @romangram_com