#هستی_من_باش_پارت_42


صدای گریه ی هق هق من توی دادهای اون گم شده بود. گفتم:

ـ عرفان برادرم هست. به خدا دارم راست می گم.

و بعد تو گوشیم دنبال عکس خودم و عرفان گشتم و بالاخره پیداش کردم.

ـ ایناهاش.

و گوشی رو گرفتم طرفش. یه عکس کامل از خانواده ام بود که خودمم توش بودم.

سامان یه دستی کشید رو موهاش و کمی آروم تر گفت:

ـ چرا این شکلی اومدی بیرون؟

بعد یه اشاره به زیپ پیرهنم کرد. زود زیپش رو کشیدم بالا و گفتم:

ـ حواسم نبود.

ـ سعی کن از این به بعد حواست باشه. خیله خب حالا گریه نکن.

ـ هـــه! هر کاری می کنی بعد می گی گریه نکن. ایـــــش!

با صدای بلند خندید و گفت:

ـ چی؟

گفتم:


romangram.com | @romangram_com