#هستی_من_باش_پارت_38


ـ موسوی هستم.

وای چه حالی داشت وقتی فامیلی سامان رو به جای خودم گفتم. هـــه!

ـ بله بله خوشبختم.

دستش و آورد جلو و به هم دست دادیم. همون موقع سامان با اون ماشین خوشگلش پیچید تو کوچه.

هر کاری کردم نتونستم دستم و از دستش جدا کنم. دستم و محکم گرفته بود و همین طور خیره شده بود به زیر گردنم. سرم و آوردم پایین ببینم به چی همین طور خیره شده که ای کاش نمی دیدم. زیپ پیرهنم رو نصفه بسته بودم و همه چیزم ریخته بود بیرون.

ـ خب خانوم خوشگله اسمت چیه؟

ـ فرض کن فهمیدی اسمش چیه می خوای چی کار کنی؟

اوه اوه سامان بود. دست سپهرم تو دستش بود. سپهر برگشت طرفش و گفت:

ـ آه، سلام آقای موسوی. من همسایتون هستم. با مادرم هستیم. من تازه اومدم، ولی مادرم این جا بوده فکر کنم دیدینش.

پسرِ داشت همین طور حرف می زد، ولی سامان تمام حواسش به من بود.

ـ آقای موسوی بنده اومده بودم بگم اگه اجازه بدین امشب با مادر مزاحمتون بشیم.

سامان با حالت گنگی گفت:

ـ مزاحم بشین؟ چرا می خواین مزاحم بشین؟

ـ برای امرِ خیر.


romangram.com | @romangram_com