#هستی_من_باش_پارت_33

ـ چرا؟

ـ نمی خوام.

و بعد زدم زیر گریه هما اومد طرفم و بعد گفت:

ـ چرا نمی یای دکتر عزیزم؟ بریم دکتر یه آمپول....

اسم آمپول رو که آورد جیغ زدم.

ـ نه.... نه من نمی زنم آمپول.

سامان گفت:

ـ آهان پس از آمپول می ترسی؟

جوابش و ندادم که دوباره گفت:

ـ خب اشکال نداره، می گیم بهت آمپول نزنن حالا پاشو بریم.

هما:

ـ آره راست می گه بیا بریم. پاشو عزیزم.

ـ لباسم.... می خوام لباسم و عوض کنم.

ـ باشه عزیزم پاشو بریم کمکت کنم لباست را عوض کنم.

با هم رفتیم دم در اتاقم، چون خجالت می کشیدم جلوی اون لباسم رو عوض کنم گفتم:

romangram.com | @romangram_com