#هستی_من_باش_پارت_24
ـ اِاِاِ.... نه خودم حساب می کنم شما زحمت نکشین.
ـ خواهش می کنم.
بعد دست کرد تو جیبش که یه دفعه یه صدای آشنا اومد که گفت:
ـ مگه شوهرش مرده که تو بخوای حساب کنی؟
اوه اوه سامان بود. اومد سمت فروشنده پول آب ها رو حساب کرد بد رو به من با اخم گفت:
ـ بریم.
ایش اون آرمین با این که همه چیم بود به من دستور نمی ده که این این طوری داره بهم دستور می ده. وقتی سوار ماشین شدیم رو به من که داشتم آب می خوردم گفت:
ـ همیشه وقتی یه مرد باهات حرف می زنه انقدر نیشت باز می شه؟
ـ چی؟ من نیشم باز شد؟ خب بنده خدا داشت پولش و حساب می کرد باید اخم می کردم؟ لابد تو هم همیشه عادت داری تو کار همه دخالت کنی؟
ـ ساکت شو بابا. میمون!
میمونش و آروم گفت ولی من شنیدم و گفتم:
ـ میمون خودتی ایکبیری! نه می دونی چیه؟ تو زالویی خون آدما رو می خوری.
خنده اش گرفته بود. ولی نخندید. دیگه تا موقع رسیدن هیچی نگفتیم.
پرسل یه سری مسال درباره ی دارنده ی کارت اول گفت و بعد هم رفت. از نگاه های سامان به من و پرسل فهمیدم که فهمیده این بلا رو اون سرم آورده، به خصوص وقتی پرسل در حین صحبتاش بهم نزدیک شد. حس کردم تنها حامیم سامان هست و رفتم نزدیک سامان و پرسل به یه سمت دیگه رفت. همه داشتن به سمت ماشینا می رفتن که شارل گفت:
romangram.com | @romangram_com