#هستی_من_باش_پارت_159
ـ سلام هستی جون من و سامان داریم می ریم بیرون شام بخوریم.
یه تعارفم نمی کنه که من برم. یه لبخند زدم و گفتم:
ـ خوش بگذره.
و رفتم سمت اتاقم و در و محکم بستم. گریه ام گرفت. چرا سامان با اون رفت بیرون؟ چرا اون طوری دستش و گرفته بود؟ چرا اون و آورد تو خونه؟ من مطمئنم سامان از قصد با اون رفت بیرون، چون منم با رابین رفته بودم بیرون. اون از کجا فهمیده من با رابین بیرون بودم؟ لابد صبح تو اتاقش نبوده. یعنی من و با رابین دیده؟ اوه اوه چرا وقتی این دو تا رو با هم دیدم حالم بد شد؟ چرا رو سامان حساسم؟ اَه من نمی خوام دوسش داشته باشم. رفتم روی تختم دراز کشیدم و با همون لباسا و با کلی فکر جور واجور خوابم برد.
الان دقیقا یه هفته هست که پاریسیم. این دفعه این دارنده کارت جدید خیلی اذیتمون کرد. هنوزم نتونستیم کارت رو کپی کنیم. خبری از رابین نیست. فکر کنم برگشته خونه اش. درباره ی سامانم هنوز باهاش قهرم. اصلا با هم حرف نمی زنیم. هر کی سرش تو کارِ خودش بود. موضوعی که این چند وقت ذهنم و مشغول کرده اون سیاه پوست بود. همون طور که گفتم این دارنده کارت جدید که اسمشم دینسرِ یه عالمه آدم برای خودش داره. یکی از آدماش که به قول پرسل آدمکشش هست چند وقت دنبالمه. خیلی می ترسم. هر دفعه به یه طریقی از دستش در رفتم. با این که یه هفته هست این جام هیچ جای این جا رو بلد نیستم. امروزم از بد شانسیم ماهانه شدم. هیچ وقت درد نداشتم، ولی نمی دونم چرا امروز از شانسِ بدم درد امونم و بریده. هیچ قرصی هم نیاوردم که بخورم. مجبورم برم بیرون. یه شلوارِ ورزشی طوسی، مشکی پوشیدم. زیاد بد نبود چون توش پشمی بود پوشیدم. یه بلوز پشمیِ سفید گردنی پوشیدم. شال گردن و کلاه سفیدم رو هم پوشیدم. نمی دونم چرا این قدر سردم بود؟ پالتو مشکیم و هم پوشیدم، ولی بازم سردم بود. یه خرده پول ریختم تو جیبم و زدم بیرون. باید حواسم به جاهایی که می رم باشه تا گم نشم. اون قدر رفتم تا به یه داروخونه رسیدم. رفتم تو. به انگلیسی گفتم:
ـ شما انگلیسی می فهمین؟
ـ بله.
ـ من مسکن می خوام.
ـ مسکن؟ شما تجویز پزشک ندارین؟
ـ نه.
ـ متاسفم. من نمی تونم بدون تجویزِ پزشک دارویی به شما بدم.
ـ ولی من واقعا نیاز دارم.
ـ متاسفم.
اَه لعنت به تو. از توی جیبم هر چی پول داشتم در آوردم و گرفتم سمتش.
ـ ببین همه ی این پولا مال تو. من به مسکن نیاز دارم.
romangram.com | @romangram_com