#هستی_من_باش_پارت_153
ـ اجازه می دی از چشمات یه عکس بگیرم؟
جانم؟! از چشمام؟ چرا می خواد از چشمام عکس بگیره؟ وقتی دید با حالت تعجب نگاهش می کنم گفت:
ـ چشمات فوق العاده زیباست. آدم دوست داره همه اش به چشمات نگاه کنه.
ـ باشه بگیر.
بعد از گرفتنِ عکس از چشمم هر دو سفارش کافه دادیم.
ـ اسمِ این کافه که توش هستیم چیه؟
ـ دوماگوت.
چـــــی؟! دوغ ما گوت؟ نفهمیدم چی گفت. باید بیرون اسم کافه اش و روی بردش ببینم. یه نگاه به اطراف انداختم. من چه قدر خنگم. همه جای مغازه نوشته شده بود دوماگوت. حتی روی دستمال کاغذی و گلدونی که روی میز بود. دو سه بار اسمش و توی ذهنم گفتم تا یادم بمونه. دوماگوت. دوماگوت. یادم بمونه فردا پس فردا یکی گفت تو پاریس کجاها رفتی بگم خیابون شانزه لیزه. دوماگوت. البته کافه دوماگوت! به عرفانم می گم. با آوردنِ کافه و کیک هر دو مشغول خوردن شدیم. واقعا کیک و کافه اش خوشمزه بود. به خصوص کیکش. ای کاش سامان بود تا می گفتم من یکی دیگه می خوام، ولی جلوی این خجالت می کشم. بعد از خوردنِ کیک هر دو از کافه بیرون اومدیم و به راهمون ادامه دادیم.
ـ هستی تو چند سالته؟
ـ بیست و چهار تو چی؟
ـ بیست و هشت.
اوه! خب به خاطرِ همینِ که این قدر پخته هست. سامانم تا چند سال دیگه پخته می شه الان خامه!
وقتی رسیدیم به میدون کنکورد رابین دوباره یه عالمه عکس گرفت. جالب ترین عکسمون اونی بود که روی حوضِ بزرگ میدون عکس انداختیم. هر دو پشت به هم نشسته بودیم و سرمون طرف دوربین بود. هر دوتامون پای سمت راستمون صاف روی زمین بود و پای سمت چپمون خم شده بود توی شکممون. عکس قشنگی شد. البته منظره زیبا بود که عکس ما رو قشنگ کرده بود نه من و رابین! فضا خیلی قشنگ بود. یه میدون بود که وسطش یه حوضِ بزرگ و درون حوض مجسمه های زیبایی بود. برج ایفل رو می تونستم به راحتی ببینم. رابین که دید نگام روی برج ایفل هست گفت:
ـ برنامه ام برای برج ایفل هنگامِ غروب هست. غروب اون بالا خیلی دیدنیه.
اوه اوه این می خواست من و تا غروب نگه داره. فقط بهش لبخند زدم.
romangram.com | @romangram_com