#هستی_من_باش_پارت_147

ـ باشه می بینمت. راستی....

اَه برو دیگه.

ـ چی؟

ـ یادم رفت بپرسم صورتت چی شده؟

وایی دوباره یادم رفت پنکک بزنم. پس بگو چرا توی آسانسور اونا یه طوری نگام می کردن.

ـ چیزی نیست. بعدا برات تعریف می کنم. برو تا دیر نشده.

ـ خدافظ.

و رفت. به محض این که رابین رفت سامان رسید. چه قدر خوب شد که راهرو این قدر طولانی بود که سامان دیر برسه.

از سرِ جام بلند شدم که سامان گفت:

ـ چقدر خوب شد یکی رو پیدا کردی باهاش صبحونه بخوری. عذاب وجدان گرفته بودم که داری الان تنها صبحونه می خوری.

ـ نه نگران نباش با رابین صبحونه ام و خوردم.

سرش و این ور اون ور کرد و گفت:

ـ برات متاسفم هستی.

از کوره در رفتم:

ـ برا چی متاسفی؟ اصلا برای چی تو کارای من دخالت می کنی؟ به تو چه که من با کی صبحونه می خورم....

romangram.com | @romangram_com