#هستی_من_باش_پارت_128
زود رفتم سمت کمد لباسام و یه شلوارِ کتون خردلی با یه بلوز سفید و یه سویی شرت سفید و زرد پوشیدم. بی خیال آرایش شدم. آروم لای در و باز کردم. روی مبل یه نفره ی مشکی قرمزش نشسته بود و سرش و توی دستاش قرار داده بود. باید زود برم سمت در. سه، دو، یک. در و زود باز کردم و با سرعت رفتم سمت پله ها. روی آخرین پله پام پیچ خورد و خوردم زمین.
ـ آخ پام.
سامان زود از جاش بلند شد و اومد سمتم. از ترسِ این که الان می زنتم جیغ زدم و گفتم:
ـ وایــی تو رو خدا نزن.
سامان اومد روی زانو نشست و آروم دستم و گرفت و از روی زمین بلند کرد و نشوندم روی پله ها و آروم گفت:
ـ دستت و بده ببینم.
ترسیدم که دستم و بگیره بزنتم گفتم:
ـ برای چی؟
ـ نمی خورمش. شاید پیچ خورده باشه.
وقتی آروم دستم و گرفت دستم داغ شد. ضربان قلبم شدت گرفت. آروم دستم و چرخوند و گفت:
ـ دردت نمی یاد؟
ـ نه.
برای اولین بار با مهربونی گفت:
ـ می خوای بریم دکتر؟
romangram.com | @romangram_com