#هستی_من_باش_پارت_125

ـ خب فردا چی کاره ای؟

ـ بیکارم. چطور؟

ـ می خواستم بیام پیشت.

ـ بیا منتظرم.

ـ آهان راستی سی سی هم بگو بیاد خیلی وقت هست ندیدمش.

ـ چیه دلت واسش تنگ شده؟

ـ خیلی باحاله.

ـ یه تخته اش کمه.

ـ باشه. ببین من فردا صبح اون جام.

ـ باشه.

ـ خدافظ.

و گوشی رو قطع کردم. ای کاش شب برم... آره شب می رم. حوصله ی این خونه رو ندارم. با صدای سر و صدایی که اومد رفتم پایین. سامان نشسته بود پیشِ سگش و داشت بهش غذا می داد. اصلا انگار نه انگار که من اومدم پایین یه نگاه هم بهم ننداخت. رفتم روی نزدیک ترین مبل بهشون نشستم. خنگول همه اش با سگش صحبت می کنه.

ـ پدر سگ خب یه جا بشین. تا نشینی نمی دم.

با سگشم لج می کنه. سگ نمی نشست سامانم می گفت تا نشینی بهت غذا نمی دم. بالاخره سگ نشست. سامانم یه ظرف غذا گرفت جلوش و اونم با ولع خورد. سامان هی اذیتش می کرد. یا ظرف غذا رو یه دفعه می برد بالا یا یک دفعه می برد عقب یا برعکس. طفلکی سگ هم هیچ چیزی نمی گفت.

ـ سامان؟

romangram.com | @romangram_com