#حریری_به_عطر_یاس_پارت_114
ساعتی به تعمیر گذشت اما نمی دانست چرا آن قدر دلشوره دارد ...از طرفی دلتنگی امانش را بریده بود ... نگرانی عجیبی وجودش را فرا گرفته بود و مثل خوره داشت درونش را می خورد ... سر از داخل موتو ر بیرون کشید و دستمال و آچارش را لبه ی آن گذاشت ... خدایا این چه حالی بود که دلیلش را نمی فهمید ... چند روز بود که دلش می خواست برود و حریر را ببیند ... اما زری اجازه نداده بود و گفته بود ...
-الان وقتش نیست ... دختره به هم ریخته بری ممکنه حرصشو سر تو دربیاره ... بذار به موقعش خبرت می کنم ...
اما نمی دانست زری دارد چه کارها که نمی کند ... خبر نداشت زری او را در عالم بی خبری به خواستگاری برده و سر سفره ی عقد نشانده است ... وای که برای چزاندن حریر چه حرف ها و نیش و کنایه ها که به دختره بیچاره نزده است ... نگاهی به اطراف انداخت انگار کسی چنگ به سینه اش زد ... حالت تهوع گرفته بود بس که دل و روده اش در هم پیچ خورده بود ... بی اختیار پاهایش به حرکت افتاد و همان طور که به سمت اتاقک می رفت حسن را صدا زد :
- حسن داداش ؟
حسن که انگار همیشه گوش به فرمان بود جواب داد:
- جانم داش علی ؟
-ببین من یه دقیقه می رم و بر می گردم ... اوسا اومد بگو تا ظهر بر می گردم ...
حسن که متوجه حال غریب او شده بود پرسید:
- داداش چیزی شده ؟
به سمت شیر آب رفت و کنار آن چندک زد و دستان روغنی اش را با صابون کوچک کنار آن شست ... دستش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید و همان طور که سرش را خیس می کرد جواب داد:
-نه ... یعنی نمی دونم .. حالم خیلی بده می رم تا جایی و بر می گردم ...
-انگار بدجور داغ کردیا؟
از جایش بلند شد و همانطور که نفسش را محکم بیرون می داد گفت:
-نمی دونم چمه ... خیلی بدم خیلی ...
-باشه داش هر جور راحتی ... مواظب خودت باش
دست علی مردانه بر شانه اش نشست و گفت:
romangram.com | @romangram_com