#حریم_و_حرام_پارت_97


- اما دادبه، دیر می شه! مامانت نگران می شه!

لبه ی تخت نشست:

- به مامانم گفتم هر وقت کارم تموم شد بهش اطلاع میدم که تو رو در جریان بذاره!

سرم رو کج گرفتم و نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم!

دادبه:

- آره، می دونم! اشتباه کردم؛ اما می خواستم یه کم باهات تنها باشم. الان دو هفته است درست و حسابی ندیدمت. دو جلسه ی آخر که به تعطیلی خورد و خوش به حالتون شد! منم تحملم حد و اندازه داره ماهک خانوم!

نوع نگاهم رو تغییر دادم:

- عید نزدیکه آقا دادبه! بجنب تا این قدر خودخوری نکنی!

خندید و کمی بعد جدی گفت:

- زن عموت بد موقع....خدا رحمتش کنه!

کنارش نشستم:

- حالا می خوای چی کار کنی؟

سر در گم سرش رو انداخت پایین:

- نمی دونم....واقعا نمی دونم!

یعنی واقعا نمی دونست واسه خواستگاری کردن باید با خانواده اش صحبت کنه؟!

دادبه:

- خیلی ها بهم می گن به پیشنهاد این جا جواب بدم!

منظورم رو اشتباه فهمیده بود!

- خب چرا به پیشنهادشون فکر نمی کنی؟! به نظرم معامله ی خوبیه عزیز!

نگام کرد. ادامه دادم:

- هم کنار خانواده اتی، هم حقوق و مزایای عالی در انتظارته! تو می دونی مبلغ پیشنهادیشون از حقوق بابای من و تو بیشتره؟ اون شب بابا هم رد کردن این کار رو عاقلانه نمی دونست!

بی حال و خسته خندید:

- این دو تا باباها خوب می شینن من رو نقل گفته هاشون می کنن! غیبت محسوب می شه! نه؟!


romangram.com | @romangram_com