#حریم_و_حرام_پارت_187

آیا ببرد... آیا نبرد!

صدا زده می شدم. مهنّا بود! با حوله ی کوچیک آشپزخونه دستم رو خشک کردم و به سمت اتاق رفتم. قبل از ورود، دستی به دامن کوتاهم کشیدم و رفتم تو!

- بله عزیزم؟

چشمم به تخت افتاد.

خندیدم:

- تو که هنوز خوابی؟

رفتم جلوتر.

- مهنّا...

ملافه روی نیمی از صورتش بود! سرم رو تکون دادم و ملافه رو کشیدم:

- این مسخره بازیا چیه مهنّا؟!

با کنار رفتن ملافه، نفس توی سینم حبس شد! ملافه رو ول کردم و دستم رو گذاشتم روی قلب از حرکت ایستاده ام!

دادبه! زیر لب اسم منفورش رو صدا زدم:

- دادبه!

دادبه بود! توی تخت من! سر جای مهنّا! مهنّا!

صورتش رو به طرفم برگردوند. صورت نیمه سوخته اش! اجزای صورتم در هم رفت. عوق زدم، بوی بد سوختگی پیچید تو ریه هام! عوق زدم، دوباره! دستم رو گذاشتم رو دهانم!

- ماهک!

به یک باره برگشتم به سمت صدا. مهنّا بود! دست به سینه و خندون تکیه داده به چارچوب در! بی توجه به حالت تهوعم خندید:

- کجایی پس خانومی؟ چرا هر چی صدات می زنم نمیای؟

صدای زنگ موبایل، یه لحظه هم آروم نمی گرفت و بعد هم زمان از دور صدا زده می شدم!

با گونه ام بالش رو واسطه ی خشک کردن عرق روی صورتم کردم و فکر کردم:

- چه قدر سر و صدا!

یه دفعه به خودم اومدم! عین برق از جا پریدم! گیج و منگ به اطراف نگاه کردم، این جا کجاست؟ من کجام؟ من...! کله ام رو خاروندم. با شنیدن صدای مهنّا، سریع از جا بلند شدم. دوان دوان و نامتعادل به سمت اتاق رفتم. دم در اتاق پاهام از حرکت ایستاد!

دادبه! یاد دادبه، یا خودِ دادبه؟! آب تلخ دهانم رو قورت دادم. صدای مهنّا:

- ماهــــک!

romangram.com | @romangram_com