#حریم_و_حرام_پارت_181

- یعنی چی شده مریم؟ می خواد من رو کجا ببره؟ چی شده که خواست تو هم همرام باشی؟!

مریم مانتو مشکی رنگی از کمدم در آورد و به سمتم گرفت. عصبی مانتو رو کنار زدم:

- نــه! مشکی نه!

بی توجه به تعجب مریم، دست بردم و یه مانتوی آبی در آوردم و بی حواس و سریع پوشیدمش. بدون این که به مریم مهلت بدم، شلوار جینم رو روی شلوار راحتیم کشیدم بالا! اولین روسری که تو دستم اومد رو انداختم رو سرم.

مریم:

- یه لحظه صبر کن!

چنگ زدم و موبایلم رو برداشتم:

- زود باش!

و خودم از اتاق بیرون اومدم. از تو جاکفشی، کفش اسپرتم رو در آوردم و بدون جوراب به پا کردم:

- بریم!

همون لحظه مریم بدو بدو اومد و کفشش رو پوشید و هر دو دوباره گفتیم:

- بریم!

عمو پکر، لبخند تلخی زد و از در خونه بیرون رفت. قلبم داشت مچاله می شد. توی آسانسور با التماس واسه بار صدم به عمو گفتم:

- واسه بابام اینا مشکلی پیش اومده؟!

عمو:

- نه عزیزم! این قدر خودت رو عذاب نده! آروم...

- پس می خوایم کجا بریم؟ چرا چیزی نمی گی؟

در آسانسور باز شد و عمو گفت:

- بریم تو ماشین.

از جلو نگهبانی ساختمون رد شدیم و از لابی اومدیم بیرون. ماشین جلو ساختمون پارک شده بود. زودتر از بقیه سوار شدم و با پشت رل قرار گرفتن عمو، بغض کرده گفتم:

- عمو اگه نگی سکته می کنم به خــدا!

مریم بی هوا دنباله ی حرفم رو گرفت:

- آقای مهدیان یه چیزی بگین!

عمو استارت ماشین رو فشرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com