#حریم_و_حرام_پارت_170


- می دونی، مهنّا حيفه مريم! حيفه با دختری باشه که، دستای مردونه اش، ممکنه اون رو ياد يه...

مريم:

- تو ميگی ممکنه! دادبه يه بار به يادت بياد و پسش بزنی، ديگه قضيه حله! مگه تو نگفتی اون شب توی آشپزخونه هيچ خبری از دادبه نبود؟!

لبخند محوی رو لبم نشست.

مريم:

- می دونم سخته! اما ميشه گذشته رو گذاشت کنار!

پوفی کشيد و گفت:

- البته با اين گندی که تو زدی، نمی دونم آينده ات...

حرفش رو نيمه ول کرد. عصبي به سمتم يورش آورد:

- آخه خره اون چرت و پرتا چی بود بهش گفتی؟! قاطری به خدا! گاهی شک می کنم تو مغزت چيزی باشه! مردم ميرن خراب کاريشون رو ماست مالي می کنن و خودشون رو می زنن به ژانر مريم مقدس، اون وقت تو...! من موندم با تو چی کار کنم؟!

سرم رو آهسته تکون دادم:

- اشتباه کردم!

مريم:

- نشنيدم؛ بلندتر بگو!

تن صدام بالاتر رفت:

- اشتباه کردم!

مريم:

- به خدا مهنّا چيزی از دادبه کم نداره!

جدی و محکم گفتم:

- اون لياقت نداره با مهنّا مقايسه بشه!

نگاهي به چهره ي مصمّم انداخت. خنديد:

- نه بــابــا! کوتاه بيا!

***


romangram.com | @romangram_com