#حریم_و_حرام_پارت_162
- بسه ماهک! دقّم دادی دختر! مهنّا جان، تو یه چیزی بهش بگو!
صدای مهنّا از پشت سرم:
- زن عمو من فقط ضرب شصتم خوبه!
مامان خندید و من رو از خودش جدا کرد:
- نگــو تو رو خدا! دلت میاد؟!
صورت خیسم رو نوازش کرد:
- مراقب خودتون باشید! رسیدیم تهران باهاتون تماس می گیریم!
و رفتند! دستم رو روی شیشه گذاشتم و رفتنشون رو بدرقه کردم. کنارم احساسش کردم. هر دو به رو به رو خیره بودیم! احساس تنهایی شدیدی به قلبم هجوم آورد! بی اراده و دلگیر گفتم:
- چه طور تف سر بالا رو پس نفرستادی براشون؟! دیر شد!
سرش رو با سرعت به سمتم برگردوند. سنگینی نگاهش حاکی از خشم بود!
مهنّا:
- هنوز چیزی به کام من نشده! به این زودی حیف بود!
و رفت؛ به سمت خروجی سالن! دستم از روی شیشه به پایین سر خورد!
چیزی از غرورم باقی مونده بود آیا؟!
بعد از مدت ها احساس خوبی داشتم. به قول مریم یه احساسی مثل بزرگ شدن! این که تو دیگه اون دختر بچه ی فین فینوی دماغو نیستی! وارد یه جامعه ی بزرگ تری به نام دانشگاه شدی و تجربه های ناب و خاصی در انتظارتن! بعد از اون همه ناملایمت ها، فرصتی واسه فکر کردن به چیزای جدید داشتم. دور از خانواده بودن به گمونم تجربه ی سختی می تونست باشه! علیرغم این که نگهبان مجاور اتاقم، سخت تحت کنترلم داشت اما... دوست داشتم به شخصه این تجربه رو با موفقیت بگذرونم! نمی دونستم نانوشته های زندگیم، با چه خطی قرار بود نوشته بشه! اما این حکاکی رو صفحه ی دلم دایر می شد و من از کائنات صبوری می خواستم. فصل اول زندگیم، مه آلود پشت سر گذاشته شد! ضربه فنی شدم و درب و داغون یه گوشه افتادم! داور هم مقابل چشمای به خون نشسته ام، دست حریف رو بالا برد! اگر بودی و می دیدی که چه طور حریف قهقهه می زد! صداش از کجا می اومد؟ یه قاره ی دیگه بود؛ نه؟! آمریکای شمالی به گمونم! لعنت به تو! لعنت به تو که یه فصل از زندگیم رو به تباهی کشیدی! نفرین به تو که ساده تر از من، بشری پیدا نکردی! و من... منِ احمق!
سرم رو روی شیشه ی ماشین تکیه دادم. کافی بود! من حس خوبی داشتم و لااقل امروز نمی خواستم با مرور گذشته، بدش کنم! پس فردا کلاس ها رسما شروع می شد! زندگیم به یه برنامه ریزی نیاز داشت. برنامه ای که باید زندگی غیر مشترکم با مهنّا هم درش لحاظ می شد!
خسته و کوفته کفشم رو تو جاکفشی قرار دادم و صندل خونگیم رو به پا انداختم! لخ لخ کنان به سمت اتاقم رفتم. نرسیده به قسمت اتاق ها، در اتاقش به شدت باز و قیافه ی پکر و عصبیش هویدا شد! جا خوردم! نصفه قدمی رفتم عقب:
- سلام.
مهنّا:
- گیرم که علیک! معلوم هست کجا بودی تا حــالا؟ نگاه به ساعتت انداختی؟
خیالم راحت شد، با صدایی خسته گفتم:
- دانشگاه بودم! واسه کارای ثبت نام.
قفسه ی خروسی شده ی سینه اش خوابید. دستش رو به سمتم گرفت:
romangram.com | @romangram_com