#حریم_و_حرام_پارت_154
پیش دستی ها رو آماده می کردم که متوجه برگشتنش شدم. سرکی کشیدم که دیدم شاد و سرحال یک راست پیش خانواده اش رفت!
نفس راحتی کشیدم و ظرف میوه رو برداشتم. وارد پذیرایی که شدم، صحبتش رو قطع کرد. نیم نگاهی بهش انداختم:
- سلام.
و خم شدم تا ظرف میوه رو روی میز بذارم.
مهنّا:
- بــه بــه! خانوم خودم!
با همون ژست خشکم زد. جان؟! با کی بود؟ نگاهم رو بالا آوردم. دستش رو به طرفم گرفت:
- بیا این جا پیشم!
با حالتی نامتعادل نگاهی به بقیه انداختم! همگی چشم شده بودن و زل زده بودند به من! لبخند لَق و لَواری تحویلشون دادم و ترسون و لرزون رفتم سمتش و با فاصله کنارش نشستم.
جو ساکت بود. دستش رو انداخت پشت سرم، روی تکیه ی مبل و خودش رو بهم نزدیک کرد و با لحنی جذاب گفت:
- خسته که نشدی؟
نگاهم رو از چشمای خندون زن عمو گرفتم و با بدبختی جواب دادم:
- نه، ممنون!
حرف های ما بین خانواده به مراسم مادرزن سلام و پاگشای بعدش کشیده شد! و من از غفلت بقیه واسه فرار از موقعیت چِفت شده ام تو پناه مهنّا استفاده کردم، با ببخشیدی نامحسوس به سمت آشپزخونه راه افتادم.
دلم گرفته بود! فکر این که دقایقی پیش میون بوی ادکلنش اسیر بودم و اون رایحه، ته مانده ی مشام سمیه خانوم بود؛ دلم رو به درد میاورد!
لیوان آبی سر کشیدم. به درک! بره به جهنم! خائنِ روانی!
خسته سرم رو روی میز گذاشتم!
- چته زن عمو؟
کله ی سنگین شده ام رو بلند و خودم رو جمع کردم و رو به زن عمو گفتم:
- چیزی نیست!
ظرف کوچیک در بسته ای رو روی میز گذاشت و کنارم نشست. مادرانه نگام کرد و گفت:
- رنگ به روت نمونده!
اون وقت جبهه اش رو تغییر داد و با فریاد گفت:
romangram.com | @romangram_com