#حریم_و_حرام_پارت_152
با صدای برخورد ظرف و ظروف به هم، چشمام رو به زور از هم باز کردم. چینی به پیشونیم انداختم و صحنه ی افقی پیش روم رو آنالیز کردم. چند بار پلک زدم. من کجام؟ خودم رو کشیدم بالا. گیج به اطرافم نگاه انداختم. این جا...!
صدای برخورد ظرف شیشه ای به چیزی نظرم رو دوباره جلب کرد! آره! این جا خونه ی دیشبم بود. خونه ی امروزم رو نمی دونم! با یادآوری دیشب دستی به صورتم کشیدم. ساعت چنده؟
پا شدم و به دنبال ساعت به سمت کیفم رفتم. از توش موبایلِ مهنّا رو برداشتم. ساعت هشت صبحه!
نگام به آینه افتاد. اُه، قیافه رو! موبایل رو روی دِراور گذاشتم و به دنبال یه لباس مناسب، کشوهای کمد رو، زیر و رو کردم. زیر لب:
- کجا گذاشته؟ آهان... این خوبه!
بلوز شلوار خونگیِ سفید رنگی که قلب های ریز و درشت قرمز داشت. لباسای زیرم رو عوض کردم و سریع پوشیدمش. بعد موهای فر شده ام رو با کلیپس جمع کردم. حوله ی صورتم رو برداشتم و... برم بیرون؟
با دلهره از اتاق زدم بیرون. بدون این که به چپ و راست نگاه کنم مثل برق و باد وارد دستشویی شدم. مسواک که می زدم نگام به پف چشمام افتاد. دستم رو زیر چشمام کشیدم و با خودم گفتم: « زندگی رو به کام خودت و بقیه زهر کردی که چی؟ راضی شدی؟! »
بغض کردم و کمی بعد با سری افکنده از اون جا بیرون اومدم. چشم چرخوندم؛ نبود! سرکی به پذیرایی کشیدم. اون جا هم نبود! دلم مالش می رفت، بی حال وارد آشپزخونه شدم. چشمم به وسایل صبحونه ی روی میز افتاد. برگشتم و لیوانی رو برداشتم. از چایِ تازه دمی که به راه بود کمی واسه خودم ریختم و پشت میز نشستم.
رفتم تو فکر! حالا چی میشه؟ چه خاکی تو سرم شده؟! اوف، نه! به خــدا نمی خواستم این جوری بشه! قرار نبود عدم رضایتم واسه شروع یه زندگی جدید، به این نحو ابراز بشه! چی می گی؟ مگه این تو نبودی که توی نیم ساعت همچین تصمیمی گرفتی؟ مگه زبون تو نبود که چرخید و اون جمله ی خانمان خراب کن رو گفت؟! همه چیز به کنار، مهنّا چه تقصیری داشت؟ نباید این جوری می شد. اما شد! حالا چی کار کنم؟
قبل از تصویر، صداش رو شنیدم:
- قربونــت سمیه جان!
از اتاقش بیرون اومد. سریع از جام بلند شدم. با دیدنم مکثی کرد و کمی بعد همین طور که گوشی روی گوشش بود، پوزخندزنان به راه افتاد.
مهنّا:
- دارم میام عزیزم! تا نیم ساعت دیگه اون جام. باشه!
تو کف پوزخند و حرفاش بودم که مغزم شروع کرد به هشدار دادن! کجا داشت می رفت؟!سمیه؟! مردّد از آشپزخونه بیرون اومده و مِن مِن کنان دنباش راه افتادم. چه به خودش هم رسیده بود! اولین باری بود که می دیدم جیـن به پا داشت! تو همین فکر بودم که بی هوا به سمتم برگشت. نگاهم رو که بالا آوردم نزدیک بود از ترس...!
مهنّا:
- فرمایــش؟
آب دهنم رو قلپی فرو دادم و دستپاچه گفتم:
- جایی میری؟
گردنش رو کج کرد و با لحن جدی و خشنی گفت:
- چه دخلی به تو داره؟
ته دلم خالی شد. سرم رو پایین انداختم و دلخور و آهسته گفتم:
- اگه کسی زنگ زد یا...
romangram.com | @romangram_com