#حریم_و_حرام_پارت_148


و من با یادآوری این کشور نفرت انگیز، پوزخندی زدم و روم رو برگردوندم؛ و دوباره سکوت!

شام هم بدون هیچ حرفی خورده شد. چند قاشق واسه خالی نبودن این قسمت توی فیلم! فیلمی، اکران نشده ی ابدی! و آماده شدیم برای خوندن خطبه ی عقد میون جمع خصوصی و خانوادگی.

خسته نشستم و زل زدم به چهره ی آروم مهنّا توی آینه! سنگینی نگاهش بازتاب شد تو چشام. اما چشم ازش نگرفت! من در لحظات کوتاه آینده، همسرش می شدم! قانونی و شرعی! یعنی تموم؟ همیــن؟!

نگاهم رو بدون رو دربایستی روی روحانی مجلس ثابت نگه داشتم. یعنی می شد چشمام نیرویی بگیرن و... چی؟ می خوای محو بشه؟ یا لال؟ شایدم یه کاری براش پیش بیاد تا سریع از جا بلند شه و بره؟! مثلا چه کاری؟ فوت یکی از بستگان؟ زبونم رو نامحسوس گاز گرفتم. خودم به درجه ی سفلای جهنم رسیدم؛ چرا به دامن برزخی ها چنگ می زنم؟

سومین بار بود که وکالتم رو ازم می خواست! غمگین و دل شکسته گفتم:

- با اجازه ی...

کی؟ بابام؟ اجازه یا اجبارش؟!

- با اجازه ی خــدا... بلـه!

از خدا که اجازه گرفتم، خجالت زده سرم رو انداختم زیر. شرم داشتم از حس حضورش!

دست لرزونم رو که گرفت، به خودم اومدم. رینگ ساده ی طلا سفید رو در انگشت کشیده ام فرو برد و بعد دستم رو فشرد! آروم و نامحسوس دستم رو بیرون کشیدم و بدون این که نگاش کنم حلقه اش رو آهسته به انگشت مردونه اش هل دادم. چشمم رو از حلقه های انتخابی خودش گرفتم و سرم رو بالا گرفتم. همه می خندیدن و دست می زدن! چرا خوشحال بودن؟ مگه داشت چه اتفاقی می افتاد؟!

به سمت مهنّا برگشتم. لبخند محوش هم چنان مخاطبش من بودم و جام عسل توی دستش هم همچنین! گیج به کسانی که یک صدا ما رو به خوردن عسل تشویق می کردن نگاه کردم. سرم درد می کرد و پاهای لعنتیم، دوباره...! بی حوصله و پر از خواهش به مهنّا خیره شدم.

انگشت عسلیش رو به سمت لب هام گرفت و زمزمه کرد:

- زود تموم می شه. تحمل کن!

انگشتش رو بی هوا به لب هام گرفتم و مکث کردم. میون فلش های کور کننده، مزه ی عسل به کامم رسید و چشمان ملتهبش زیر و روم کرد! خاطره های لعنت شده ام به مغزم هجوم آوردن! بی اراده صورتم رو پس کشیدم و میون جدال عقل و دلم، همه شروع کردن به صدا زدنم. به گمونم کارمون نیمه کاره مونده بود!

انگشتم رو فرو بردم تو عسل و گرفتم جلو لب هاش. لب هاش! قبل از این که به خطوط تشکیل دهنده ی این عضو صورتش فکر کنم، انگشتم رو به دهن گرفت. زل زد بهم و شروع کرد به مکیدن انگشتم! از مواجه با چشمای به آتیش کشیده اش، گر گرفتم. بالا و پایین شدن قفسه ی سینه ام خارج از کنترلم شد. با فریاد یک صدای: « ولش کن، ولش کن! » اطرافیان به خودم اومدم و انگشتم رو به زور از بین لب هاش بیرون کشیدم.

نفهمیدم چه طور سبد روی سفره ی عقد پر شد از جعبه های طلا و کادوهای فامیل! و عکس های یادگاری و دسته جمعی کی و چه طور گرفته شد! وقتی به موقعیتم برگشتم که دیگه خبری از خنده و متلک های شوخ اطرافیان نبود و با بدرقه ی بزرگترها داشتم سوار ماشین می شدم.

جلوی در ماشین مکث کردم. قاطع برگشتم به سمت بابا، متوجهم شد!

در جواب لبخندش، مات گفتم:

- وظایف پدریتون... به نحو احسن انجام شد!

پلکی زدم و اشکم رو همون جا به یادگار گذاشتم!

دنباله ی ماشین عروس سرنوشت من، هیچ کاروانی تشکیل نشد! هیچ... ! به گمونم همه خبر داشتند از تصمیم من! تصمیمم واسه نگه داشتن حریمم! حریم سراسر سیم خاردار کشیده شده ام! لبخند تلخی به سایه ی چهره ام بر روی شیشه ی ماشین زدم.

مهنّا:

- این قدر مطمئنی زندگی با من عذاب آوره، که حاضر نشدی بابات رو ببخشی؟!


romangram.com | @romangram_com