#حریم_و_حرام_پارت_144
- آره، شما فقط یه بچه دارین که می خواستید رفتنتون رو ازش پنهون کنید!
بابا در جواب گلایه ام گفت:
- به هر حال قرار بود تو واسه تحصیلت، ایران بمونی! چه بهتر که خیالمون از هر جهت، بابت تو راحت باشه!
عصبی به سمتش چرخیدم که مهنّا جدی و با صلابت گفت:
- منم با نظر ماهک جان موافقم! یه مراسـم کوچیک و خانوادگی کافیه!
مامان:
- همه ی وسایلت رو چیدیم! کابینت سومی، سمت چپ، یه کاغد کوچیک گذاشتم و جای تک تک ظروفت رو توش نوشتم.
سرم رو تکون دادم.
مامان:
- لباسات رو تو کمد گذاشتم. هرچیزی جای خودش رو داره! همیشه مواظب ترتیب لباسات باش، مجلسیا یه طرف، رسمیا طرف دیگه! تاپات و راحتی هات رو تو کشو چیدم. شلوار جین و پارچه ای هات رو کفی گذاشتم. یکی از کشوها هم مخصوص لباسای زیرته. لباسای خوابت هم تو پایین ترین کشوئه! یکیشون هم به سلیقه ی خودم کنار گذاشتم واست!
سرم رو تکون دادم.
مامان:
- لوازم بهداشتی رو گذاشتم تو سرویس بهداشتی بین اتاقا.
دستی به صورتم کشیدم و عصبی سر تکون دادم.
مامان:
- پذیرایی رو هم می تونید بعدا هر جور خواستید بچینید. فعلا سلیقه ی ما رو تحمل کنین!
چیزی نگفتم.
مامان:
- ماهــک، بس کن دختر! خودت رو نابود کردی! فردا روز عروسیته، عین مادر مرده ها این جا نشستی!
زل زدم به چشماش.
مامان:
- این یکدندگی که از بابات به ارث بردی کار دستت میده! به خدا نمی دونم از دست تو چی کار کنم! مراسم حنا بندون چی ازت کم می کرد که نذاشتی برگزار بشه؟!
حرفی نزدم.
romangram.com | @romangram_com