#حریم_و_حرام_پارت_133

- دیگه رو دست ما که نزده!

نازنین با حرص گفت:

- تو دیگه چی می گی؟ خرخونی های داداشش رو هم می زنه به نام خودش! می بینی تو رو خدا؟!

خندیدم و در یک آن چشم های سرد و به خون نشسته ی بابا رو روی خودم خیره دیدم! آب دهانم رو قورت دادم. کمی روی مبل جا به جا شدم. زیر چشمی دوباره نگاش کردم. عمو مجتبی چی بهش می گفت که بدون حرف خیره بود به زانوهاش؟!

صدای زنگ خونه خنده ی دخترها رو قطع کرد. نگاه پرسشگری به مامان انداختم که صدای لرزون زن عمو جوابگویِ نگاهم شد:

- حتما مُهنّا است! قرار بود امروز برگرده!

مهسا دکمه ی آیفون رو زد و خودش با شور و شوق به سمت حیاط رفت. این جا چه خبره خدا؟!

خودم رو با ناخنای دستم مشغول کردم، پر از فکر و دل نگرانی زیاد!

دقایقی بعد صدای خنده ای مردونه و جیغ و دادهای مهسا بلند و بلندتر شد. همه به احترامش ایستادن. و من به تقلید از بقیه، دو دل از جا بلند شدم.

با خوش رویی به سمت پدرش رفت و همدیگه رو به ب*غ*ل گرفتن!

ناخودآگاه رو به مونا پرسیدم:

- چند روزه همدیگه رو ندیدن؟!

همین طور که چشم از برادرش بر نمی داشت گفت:

- تقریبا یک ماهی می شه! اوم، یه سی و هفت روزی هست! آره!

و نگاهم رو باز بهش دوختم. داشت با بابا سلام و احوال پرسی می کرد، گرم و خودمونی!

قد بلندی داشت! هیکل پُری نداشت اما لاغر هم نبود، کلا مناسب بود! لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو پایین انداختم. یه فکر مزاحم پرید وسط ذهنم! یاد گذشته ی نه چندان دور داشت ته دلم حکم فرما می شد که احوال پرسی گرمش با نازنین توجه مغزم رو جلب کرد! نفس عمیقی کشیدم و با خودم یه رویاروییِ محترمانه رو مرور کردم! نوبت به من رسید. با خنده نگاهش رو از نازنین گرفت، رو به روم یه مکثی کرد و با چشماش زل زد به چشمام. لبخند رو از لبش پس گرفت!

دستپاچه شدم و گفتم:

- سلام. خیلی خوش اومدین.

به زور لب از لب وا کرد و گفت:

- سلام. ممنون!

نگاهش رو سریع ازم گرفت و به سمت مونا رفت. باز خنده و گرمی رو در رویی!

عین کره وا رفتم! سردی نگاهش لرزی به جونم انداخت. نشستم سر جام! چرا این جوری شد؟

زمزمه ی نازنین کنار گوشم، جواب سوالم بود:

- دوتاتون عین شتر کینه ای هستین!

romangram.com | @romangram_com