#حریم_و_حرام_پارت_130
- پس ده روز دیگه بیش تر پیش هم نیستیم، نه؟
مریم با ناراحتی گفت:
- مامانت بهم گفت واسه دهم بلیت دارین!
نفس تازه کرد و ادامه داد:
- ولی من از بابام قول گرفتم تا نیمه ی مرداد شیراز پیشت باشم. انتخاب رشته اونم تنها تنهــــا!
و خندید! نگاهی به لب های خندونش کردم. طفلی، این روزها مدام به کوچیک ترین مسائل می خندید، واسه دل من! دل له شده ی من!!
پوزخندی زدم و بعد از نفس عمیقی گفتم:
- می خوام استراحت کنم.
سریع بلند شد و کمک کرد که بلند شم. دو ماه استراحت مطلقی که به مدد نوازش پدرانه تو نسخه ام نوشته شد، حالم رو خوب کرده بود! اما، ضعفم رو نتونسته بود بهبود ببخشه! با کوچک ترین ناراحتی یا عصبانیت، عضلات پام به شدت می لرزید و کنترلش برام سخت می شد!
از جلوی مامان رد شدیم و به سمت اتاق رفتیم. پوزخندم عمق بیشتری گرفت. دو ماهی می شد که صدای بابا و مامان، خطاب به من قرار نگرفته بود! دو ماهی می شد که جز دکتر شارما و مریم و خانوم قاری زاده برای گرفتن امتحان، کسی رو در رو، هم صحبتم نمی شد! دو ماهی می شد که دیگه عزیز دردونه ی بابا نبودم! دو ماهی می شد که....که من دیگه، من نبودم! توی این دو ماه، دیگه چیزی ازم نموند و من روز شماری می کردم برای رفتن! دور شدن از این شهرِ....از این شهر ِ....!
ایران-شیراز. نیمه ی مرداد.
مریم:
- خب! ناهار یا شام؟
خندیدم:
- هرچی تو بگی!
مریم:
- ناهار خونتون، شام بیرون!
- پررو نشـــو! فقط یکیش!
مریم کمی فکر کرد و گفت:
- پس ناهار الان، شام وقتی که جواب انتخاب رشته ها اومد! باشه؟
- بیخـــود! چرا همش من خرج کنم؟ ناهار با من، شام با تو!
مریم:
- نمی شه که! اومدیم من ناهار ساندویچ دلم کشید و شام تو دلت ماهیچه! نه! هر دو رو تو باید بدی!
romangram.com | @romangram_com