#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_92


همينطور كلافه جلوي در اتاق ايستاده بودم كه حاج خانوم صداقتي زد پشت كمرم
- بريم آني جان بريم تو ...

صداش هم مثه دستاش مي لرزيد... حقم داشت تموم زندگيش نابود شد ... تك دخترش يادگار احمد آقاي صداقتي ... زير بار بي آبروئي كمر خم كرده بود و حالا كمرش رو هم شكستن ...
رفتم داخل اتاق ، 7 تا تخت توي اتاق به اين كوچيكي ...

خدايا تو بهترين قسمت شهر ، توي مرفه ترين خونواده ، كنار مهربونترين مادر ، توي امن ترين دامن زندگي كردم و باز غر زدم ...

ولي بيتاي من توي فلاكت زندگي مي كنه هميشه ميگه شكر ...

تخت بيتا سومين تخت بود ... پتو رو كشيده بود روي سرش ... حالا خواب بود يا بيدارش بماند ...

حاج خانوم چند دقيقه مكث كرد با چشاي قرمز و متورم شده از اشك به پتو نگاه مي كرد ... انگار نمي تونست صداش كنه ...
بگه چي؟ دوستت اومده قيافت رو ببينه ...؟!


قيافه اي كه حالا با اسيد داغون شده بود...

لباش مي لرزيد و دوباره اشكاش امون نداد دستش رو گذاشت رو تخت تا خودش رو سرپا نگه داره و با همون صداي لرزون زار مي زد ...

- خدا لعنتشون كنه ...


romangram.com | @romangram_com