#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_32



- فرار كه نكردي ؟


- نه بابا همينطوري محض كنجكاوي اومدم اينجا رو ببينم


دو تا چايي ريخت و گذاشت روي ميز جلوي مبل – عجب عطري زده بود بابا مرداي خدا هم اينقدر خوشبو بودن بيخبر بودم

هميشه فكر مي كردم خدا دوستا اصلا عطر نمي زنن و به خودشون نمي رسن اما علي آقا هم به خودش مي رسيد هم از سر تا پاش مثبت بودن آويزون بود اينو از نگاش هم مي شد فهميد

تمام مغازش بوي مسلموني مي داد تابلوهاي ان ايكاد و چهار قل و ... يه قران بزرگ و شيك هم توي يه كمد گوشه مغازش گذاشته شده بود برق مي زد انگار آب طلا داشت روي جلدش

همينطور كه چاييم رو با هورت سر مي كشيدم ( خوب داغ بود !)

يه پيرمرد با ظاهري معمولي وارد شد و با ديدن من خواست برگرده كه علي آقا پا شد اشاره كرد بياد تو بدون هيچ حرفي يه پاكت داد بهش و پيرمرده تا كمر خم شد و خواست دست علي آقا رو ببو سه كه نذاشت
قربون صدقش رفت كه تابلو فهميدم توي پاكت پوله واسه كمك به اين بنده خدا

چاييم رو خوردم و از علي آقا خداحافظي كردم كه بدون اينكه نگام كنه از پشت ميز پا شد و در مغازه رو بست و راه افتاد




romangram.com | @romangram_com