#هر_دو_باختیم__پارت_38
سری تکون دادم: بله... ظاهرا اون خانم به خاطر شما دفترو گذاشته بود رو سرش!
- خانم بهروش من اومده بودم بابت امروز عذرخواهی کنم... انتظار نداشتم شما به این شکل با قضیه برخورد کنین!
برای این که بیشتر رو اعصابش پیاده روی کنم لبخندی زدم و گفتم: اقای مهندس من به عذرخواهی امثال شما محتاج نیستم... حرفم هم بر نمی گرده.. دفعۀ بعد خودتونم اخراجید.
حالا لطفا تشریف ببرید و اجازه بدید به کارم برسم.
خط کش رو برداشتم و دوباره رفتم سراغ نقشه. یه دفعه صدای قدماش شدید شد. با افتادن سایه روی نقشه سرمو بلند کردم. درست بالا سر من ایستاده بود. قبل از این که بتونم کاری بکنم یا حرفی بزنم دستۀ صندلی رو گرفت و با یه حرکت به طرف خودش چرخ داد.
دستش دو طرف صندلی بود. خم شده بود. من زندانی شده بودم.
- حق با توئه... از تو نباید عذر خواهی کرد.. طور دیگه باید باهات رفتار کرد.
لحنش تغییر کرده بود. نمی خواستم کم بیارم ولی نمی تونستم تو چشماش خیره بمونم. هیچ راه فراری نداشتم.
سعی کردم اضطرابی که توی وجودم به وجود اومده رو پنهان کنم: این کارا یعنی چی اقای مهندس.. برید عقب لطفا.
بی توجه به درخواست من صندلی رو جلوتر کشید و گفت: چهار روزه دارم با دلت را میام... هر کاری دلت می خواد می کنی و منم صدام در نمیاد.. وقتشه به خودت بیارمت تا این برنامه رو تمومش کنی.
درسته که از مهناز اصلا خوشم نمیاد ولی یه حرفی رو خیلی خوب اومد... حق با اونه.. من اگه به خوام تو یه چشم به هم زدن دم و دستگاهت که هیچ خودتم می خرم.
با این حرفش نتونستم بی حرکت بمونم چشمای متعجب ولی پر از خشمم رو تو چشماش دوختم.
romangram.com | @romangram_com