#هر_دو_باختیم__پارت_28
هر دو زدیم زیر خنده. با صدای ببخشید گفتن یه نفر از ابدارخونه بیرون اومدیم. بــــــــــلـــــــه... حدسم درست بود... صدا صدای اقای مهندس تابش بود... یا همون یاروی خودمون. لبخند الهام که کاملا جمع شده بود و چشماش از تعجب گرد. نتونستم لبخندی که ناشی از سر کار گذاشتن الهام بود پنهان کنم. من واسه اولین بار برای سلام کردن پیش قدم شدم.
تابش- سلام خانما... صبح بخیر.
الهام به سختی زبون باز کرد و جواب سلامشو داد. قطعا دیدن تابش انقدر تعجب نداشت. تازه الهام داشت با چشماش اونو می خورد. تازه توجهم سمت لباس تابش جلب شد. کت شلوار کرم... پیراهن سفید و کفش قهوه ای.
تابش مات و مبهوت به مات موندن ما رو خودش نگاه می کرد. اخر من به خوم اومدم و گفتم: روز اول کاریتون رو بهتون تبریک مهندس.. امیدوارم بتونین با محیط شرکت خودتونو وفق بدید.
اینو که گفتم الهام زوم چشماش رو از روی تابش برداشت و روی من زوم کرد. به سختی خندمو کنترل کردم و سعی کردم جدیتمو حفظ کنم: اقای مهندس با خانوم قاسمی اشنا هستید که؟
تابش سری برای الهام تکون داد: بله ارادت دارم خدمتشون.
احساس کردم تو دل الهام کیلو کیلو قند اب شد. از اون جایی که خودم حوصله سر و کله زدن با این یارو رو نداشتم گفتم: خانم قاسمی می شه خواهش کنم شرکت رو به مهندس نشون بدید؟
الهام سریع خودشو جمع کرد: بله بله.. تشریف بیارید.
- رفتم تو اتاقم. برای خودمم خیلی جالب بود که لباسامون ست هم بود. برای یه لحظه ارزو می کردم ای کاش همون مانتو ابی رو تنم کرده بودم.
کم کم تابش با بقیه بچه ها هم اشنا شد. همون طور که انتظار داشتم اونا هم خیلی از تابش خوششون اومد. اخه در ظاهر اخلاقش عالی بود. فقط با من سر لج داشت... حالا نیست خودم خیلی خوب باهاش برخورد می کردم.
در اتاق به صدا در اومد. اجازه ورود دادم. تابش وارد شد.
تابش- خسته نباشید خانم بهروش.
romangram.com | @romangram_com