#هر_دو_باختیم__پارت_23

روی مبل نشست و نفسش رو با صدا بیرون داد: امیدوارم با شنیدن این حقایق شمشیری که از رو بستید رو غلاف کنید.

بی صدا نگاه منتظرمو بهش دوختم.

- پدرم از من می خواد با دختر عموم ازدواج کنم... منم به هیچ وجه تو کتم نمی ره بخوام با کسی برم زیر یه سقف که هیچ علاقه بهش ندارم. پدرم هم برام دو راه تعیین کرد. یا با مهناز یعنی همون دختر عموم ازدواج کنم یا قید کار توی شرکت رو بزنم.

نا خواسته از دهنم پرید: واااا... خب معلومه که بیرون اومدن از شرکتو انتخاب می کردین!!

لبخندی به این حرفم زد و گفت: من گاهی سه ملیون در ماه از پدرم پول می گرفتم. البته به غیر از حقوق... اون فکر می کرد من نمی تونم از این همه مزایا بگذرم ولی دید که به همش پشت کردم.

اگرم انقدر برای پیدا کردن کار عجله داشتم برای این بود که بهش بفهمونم بدون اونم می تونم رو پام بایستم.

البته هنوز کلی از تهدید هاش مونده... احتمالا از ارث هم محرومم می کنه.

با شنیدن حرفاش ناخواسته چشمام گرد شده بود.

تابش- احتمالا الان داری پیش خودت می گی عجب خری هستم که از این همه چیز گذشتم... نه؟

سریع از شوک حرفاش در اومدم و گفتم: نه... اصلا به من چه ربطی داره که بگم شما خر هستی یا نیستی.

خب دیگه قرار داد رو هم که امضا کردید... من دیرم شده... ممکنه..

- بله بله... حتما... بازم معذرت از بابت دیر کردنم.

از جاش بلند: فردا صبح می بینمتون خانوم مهندس... شب بخیر.

romangram.com | @romangram_com