#همسفر_گریز_پارت_47


- آها! داشت یادم می رفت. رها گفت بهتون بگم با دوستاش برنامه ی دو – سه روزه گذاشتن برن دیزین. اگر دوست دارین برین، باهاش تماس بگیرین... یه اکیپ چهارده – پونزده نفره ان...

نفس لبخند بی رنگی زد.

- من مثل رها زیاد اهل تفریح نیستم... امیدوارم بهشون خوش بگذره.

راهی سر تکان داد.

- امری نیست؟

نفس تشکر کرد.

راهی گفت" به امید دیدار" و رفت.

نفس قهوه اش را نوشید و فکر کرد" پس آرتین کجا موند؟"

سازش کنار مبل بود. آرشه را برداشت و مثل آرتین دسته ی ساز را گرفت. صدای برخورد آرشه و سیمها فالش و آزاردهنده بود.

گفت: آرتینم همینجوری می زنه دیگه؟ چرا صداش خوب میشه؟!

لبخند زد و دوباره تلاش کرد. صدا ناهنجار بود.

گفت: تو می تونی! خانوم عکاسباشی ِ موفق! کاری نداره!

انگشتانش را روی سیمها فشرد.

آرتین، آرام و با یک ابروی بالا رفته وارد شد و در را بست.





نفس با شیطنت لبخند زد. آرتین دست به سینه رو به رویش ایستاد.

- بزن ببینم!

نفس سرش را تکان داد.

- ولی نخندی ها؟!

آرتین لبهایش را به هم فشرد و سعی کرد جدی باشد.

- نمی خندم... بزن!

صدای گوش خراش ِ آرشه و سیمها باعث شد گوشه ی چشمش را جمع کند. نفس آرشه را جلوی صورتش گرفت.

- تو هم با همینا، همینجوری می زنی دیگه! ولی من که می زنم، بیشتر شبیه جیغ بچه س تا صدای بم محزون... اونوقت هی میگی یه ساز یاد بگیرم... به نظرم بعد از چند سال تازه بتونم یه نت درست اجرا کنم... نه! من اینکاره نیستم!

آرتین لبخند مهربانی زد.

- اگه بخوای خوب هم می تونی بزنی.

رفت پشت صندلی نفس. از پشتش، آرشه را درست به دست نفس داد. انگشتان ِ دست دیگرش را روی سیمها در جای درست گذاشت. با دو دست، دستهای نفس را گرفت و آرشه را روی سیمها کشید.

همان ساز محزون بم بلند شد. نفس یک لحظه به شوق آمد ولی با شنیدن ِ صدای نفسهای آرتین کنار گوشش، دستپاچه و مسخ شده به حرکت آرشه خیره ماند.

آرتین همان لحظه که دستهای نفس را تنظیم کرد، چیزی در قلبش فرو ریخت. خواست کنار برود ولی فکر کرد" نفس چی فکر میکنه؟!"

این حس بویایی ِ لعنتی داشت بوی نفس را به حافظه اش می فرستاد. بوی موهایش را.

م*س*ت از هوای پر از نفس که به ریه هایش می رفت، به خودش گفت " نه... با این کار، نفس خودشو ازت دور می کنه"

آب دهانش را فرو داد و سعی کرد صدایش بی خیال باشد.

- دیدی می تونی؟!

نفس فقط آرام سر تکان داد. آرتین می خواست همانطور نگهش دارد ولی بر خلاف ِ میلش، دستهای سرد نفس را رها کرد و راست شد.

romangram.com | @romangram_com