#هم_قفس_پارت_45

_عزیزت؟

_مادرم،بهش می گفتیم عزیز،خیلی بهش وابسته بودم.خیلی تر و خوشکم می کردولی آقام اصلا لی لی به لا لام نمی ذاره،کاش عزیزم زنده بود.

_خدابیامرزه.

_مرسی،تا وقتی سایه مادر بالا سرته نمی فهمی من چی می گم،وقتی از دستش می دی تازه می فهمی چی رو از دست دادی.

_منم مادر ندارم،درست مثل تو.ولی منو تو یه فرق بزرگ با هم داریم،تو حداقل شونزده سال،هفده سال مادر داشتی،تو بچگی با لالایی هاش خوابیدی،وقتی راه افتادی و خوردی زمین دل مادرت برات شکسته،وقتی تاتی تاتی می کردی دو تا دست پر مهر روبروت بود تا بگیرتت و تو بغلش فشارت بده،غصه خوردی باهات غصه خورده خندیدی باهات خندیده ولی من از تمام این نعمت ها محروم بودم، از تمامش.

خلاصه این شروع دوستی منو مهردادبود.از همون روز رابطه مون صمیمی شد.اکثرا باهم می اومدیم دانشگاه و می رفتیم.روزای اول کلاس ها تق و لق بود.هر جلسه دانشجو های جدید اضافه می شدن،تقریبا یک هفته از شروع کلاس ها گذشته بود که اون اتفاق افتاد.

یه روز بعد از اتمام کلاس داشتم وسایلم رو جمع می کردم که یه صدایی اومد.همه بچه ها به طرف صدا برگشتن.یکی از دخترا جلوی در کلاس خورده بود زمین و تمام وسایلش پخش شد وسط کلاس،چون ردیف اول بودم زود رفتم کمکش،خودش هم سریع از جاش بلند شد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش،همه انگار منتظر دیدن این اتفاق بودن تا بزنن زیر خنده.یکی دو تا از پسرا شروع کردن به متلک انداختن،دخترک بیچاره هم حسابی هول شده بود.سعی کردم به حرف های بچه ها اهمیت ندم،منتها نتونستم.

_داشتی خودتو دربیل می کردی؟

_هنوز بچه است داره تاتی تاتی می کنه.

romangram.com | @romangram_com