#هم_قفس_پارت_43
_سلام،منم افشین هستم.
_رفیق؟
از این کلمه دیگه خندم می گرفت،کامی همیشه این کلمه رو به کار می برد.مهرداد دستش رو به طرفم دراز کرده بود،دستش رو محکم فشار دادم و گفتم:
_رفیق.
بعد از اتمام جلسه اول با مهرداد از کلاس زدیم بیرون.
_نمی دونم چرا بین همه بچه های کلاس بیشتر نظرم روو جلب کردی،راستش من آدم کمرویی ام،زیاد نمی تونم دوست پیدا کنم.این اولین باره که پیشنهاد دوستی به کسی می دم،امیدوارم این چهار سال بهمون خوش بگذره.با هم شروع کردیم،با هم از این دانشگاه می ریم.
مهرداد حق داشت،از قیافش کاملا می شد فهمید که چرا هیچ کس برای دوستی باهاش پیش قدم نمی شه.سر و وضع ظاهرش فوق العاده ساده بود،موهاش رو عین بچه درس خون ها زده بود یه طرف یه عینک ته استکانی بزرگم داشت.این جور که برام تعریف کرد همیشه سرش تو درس و کتاب بوده ،هیچ وقت با دختری رابطه نداشته،اگه هم داشته ،همون یکی دو جلسه اول به هم خورده.دلم نمی خواد این و بگم،ولی با سر و وضعی که مهرداد داشت یا با طرز حرف زدنش که همه اش از هولش تپق می زد اگه منم یه دختر بودم هیچ وقت نگاش نمی کردم.
_می دونی افشین،بی مرام ها با دلم بد می کنن،واسه هر دختری پا پیش می ذارم جا می زنه،دلم نمی خواد دروغ بگم،شاید یه دلیلی که اومدم با تو دوست شدم اینه که از همین روز اول دخترای دانشگاه خیال کنن منم واسه خودم کسی ام که رفیقی مثل تو دارم.آخه تو خیلی به چشم میای،خیلی خوش تیپی،اصلا می دونی چیه،استیل داری.خیلی دلم می خواد مثل تو باشم.
از سادگی مهرداد خوشم اومد،تو ذهنم بارها مهرداد رو با کامی مقایسه کردم،مهرداد اونقدر ساده بود که همه حرف های دلش رو راحت به زبون می آورد،اصلا تو رابطه اش سیاست به خرج نمی داد،در صورتی که کامی حتی برای نحوه خندیدنش از مدت ها قبل نقشه می کشید،از اون هفت خطا بود!
romangram.com | @romangram_com